اسم فرشته کوچولو من
اسم فرشته کوچولو من
پارت ۲۲
[ویو هارین]
از ذوق دیدن بابابزرگم سریع حاضر شدم
و با سرعت نور رفتم طبقه پایین و با ذوق جلوش
وایسادم اونم حاضر بود نشسته بود روی مبل
هارین: بریم
یک جور انگار خسته بود
جونگ کوک: بریم
جلو افتاد پشت سرش رفتم
رفت سوار ماشین شد پشت سرش سوار شدم
راه افتاد
انگار خیلی خسته بود
حدود ۳۰ مین بعد رسیدیم
سریع پیاده شدم دویدم به سمت داخل رستوران پدربزرگ
چشمم به پدربزرگ خورد با ذوق پریدم بغلش
هارین: بابا بزرگ جون دلم تنگ شده بود ( ذوق خوشحال)
اونم محکم بغلم کرد موهام بوسید
ب.گ: دخترم خوبی
هارین: آره....با دیدنت عالی هم شدم
ب.گ : ببخشید منم نتونستم ازت مراقبت کنم
هارین: مهم نیست....بابا بزرگ من برای تمام مخارجت پول جمع کرده بودم داخل یکی حسابام بگیرش و ازش استفاده کن نبینم اذیت بشیا
روی صندلی روبه روش نشستم
یک دقیقه جونگ کوک چی شد ؟
برگشتم نگاه کردم روی یکی از صندلی ها پشت میز نشسته بود
ب.گ : قربونت بشم من چرا اینقدر مهربونی وقتی اون پسر خیر ندیدم نیست
دستاش بوسیدم
هارین: چون همچنین پدربزرگی دارم ( لبخند)
ب.گ: بزار برات غذا مورد علاقت بیارم
هارین: عالی میشه.... ولی گرسنه نیستم
یهو صدای جونگ کوک بلند شد
جونگ کوک: دروغ میگه
هارین: ولی واقعا گرسنه نیستم
جونگ کوک: چطور ممکنه وقتی یک هفته هیچی نخوردی
ب.گ : هارین دوباره اون اتفاقات یادت اومده بود
لبخندی زدم
هارین: آره ولی ایندفعه زیاد دردناک نبود
ب.گ: هر وقت اون یادت میاد چیزی نمی خوری...و اصلأ گرسنه نمیشی ولی باید بخاطر من بخوری
هارین: باشه.... ولی خودت خسته نکن
بابزرگ رفت آشپزخونه رفتم روبه رو جونگ کوک نشستم
پارت ۲۲
[ویو هارین]
از ذوق دیدن بابابزرگم سریع حاضر شدم
و با سرعت نور رفتم طبقه پایین و با ذوق جلوش
وایسادم اونم حاضر بود نشسته بود روی مبل
هارین: بریم
یک جور انگار خسته بود
جونگ کوک: بریم
جلو افتاد پشت سرش رفتم
رفت سوار ماشین شد پشت سرش سوار شدم
راه افتاد
انگار خیلی خسته بود
حدود ۳۰ مین بعد رسیدیم
سریع پیاده شدم دویدم به سمت داخل رستوران پدربزرگ
چشمم به پدربزرگ خورد با ذوق پریدم بغلش
هارین: بابا بزرگ جون دلم تنگ شده بود ( ذوق خوشحال)
اونم محکم بغلم کرد موهام بوسید
ب.گ: دخترم خوبی
هارین: آره....با دیدنت عالی هم شدم
ب.گ : ببخشید منم نتونستم ازت مراقبت کنم
هارین: مهم نیست....بابا بزرگ من برای تمام مخارجت پول جمع کرده بودم داخل یکی حسابام بگیرش و ازش استفاده کن نبینم اذیت بشیا
روی صندلی روبه روش نشستم
یک دقیقه جونگ کوک چی شد ؟
برگشتم نگاه کردم روی یکی از صندلی ها پشت میز نشسته بود
ب.گ : قربونت بشم من چرا اینقدر مهربونی وقتی اون پسر خیر ندیدم نیست
دستاش بوسیدم
هارین: چون همچنین پدربزرگی دارم ( لبخند)
ب.گ: بزار برات غذا مورد علاقت بیارم
هارین: عالی میشه.... ولی گرسنه نیستم
یهو صدای جونگ کوک بلند شد
جونگ کوک: دروغ میگه
هارین: ولی واقعا گرسنه نیستم
جونگ کوک: چطور ممکنه وقتی یک هفته هیچی نخوردی
ب.گ : هارین دوباره اون اتفاقات یادت اومده بود
لبخندی زدم
هارین: آره ولی ایندفعه زیاد دردناک نبود
ب.گ: هر وقت اون یادت میاد چیزی نمی خوری...و اصلأ گرسنه نمیشی ولی باید بخاطر من بخوری
هارین: باشه.... ولی خودت خسته نکن
بابزرگ رفت آشپزخونه رفتم روبه رو جونگ کوک نشستم
- ۱۲.۹k
- ۱۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط