زندگی مافیایی من پارت ۶
یک سال بعد
ویو ا/ت
تو این یک سال خیلی چیز ها از مافیا بو یاد گرفتم من با تهیونگ و یونگی خیلی صمیمی شدم اما با جونگ کوک نه منو اون تو این یه سال خیلی باهم برخورد خاصی نداشتیم من به لطف ته و یونگی هکر فوقالعاده شدم اما تمرین های رزمیم با کوک بود وسط تمرین شمشیر زنی بودم که صدای دست زدن شنیدم
برگشتم دیدم کوک بود پشت سرش هم ته و شوگا بودن همون طور که دست میزد اومد جلو
کوک: آفرین کارت عالی بود
_ممنون ارباب
کوک:از این به بعد رسماً خودم بهت آموزش میدم
_چشم ارباب (سرد)
ویو کوک
تو تمام یک سالی که این جا بود تمام ذهنمو به خودش مشغول کرده بود نمیدونم ولی فکر کنم عاشقش شدم اما جرعت نمیکنم بهش بگم چون هر وقت منو میبینه خیلی سرد و خشک رفتار میکنه .... دیدم داره تمرین میکنه کاملا محوش بودم که یونگی دستش رو گذاشت روی شونم
یونگی: چرا حست رو بهش نمیگی
کوک: چرت نگو کدوم حس من هیچ حسی بهش ندارم
یونگی: داداش دارم میبینم دوسش داری چرا مخفیش میکنی
ته : راست میگه الان چند وقتی هست که هر بار که میبینیش محوش میشی
کوک: هوففففففففف نمیتونم بهش بگم اون از من متنفره هر بار منو میبینه باهام سرد برخورد میکنه
ته : خب باید سعی کنی دلش رو به دست بیاری نگران نباش ما کمکت میکنیم
یونگی : اما به نظرم زمان زیادی میبره
ته: درسته
کوک : تمام تلاشم رو میکنم تا دلش رو به دست بیارم
یک سال بعد
ویو ا/ت
الان دو ساله که اینجام و تقریبا یه مافیای کامل شدم به گفته ی کوک من خیلی زود پیشرفت کردم حق داشت چون من شب و روز در حال تمرین کردن و آموزش بودم .... اما رفتار جونگ کوک خیلی باهام تغییر کرده باهام نرم تر شده اما من اهمیت نمیدم من هنوز هم میخواستم فرار کنم و میخوام همین امشب برم اونا تقریبا بهم اعتماد دارن ولی هنوز هم بادیگارد های زیادی مراقب منن و همین کارم رو سخت تر میکنه
اماده شدم از سر تا پام لباس مشکی پوشیدم نقابم رو زدم و از پنجره پریدم بیرون خیلی سریع و بی سر صدا تونستم از عمارت بزنم بیرون تو این دو سال مهارت هام خیلی بیشتر شده بود که همش به لطف کوک بود
به سرعت به سمت خونه ام رفتم و وسایلم رو جمع کردم و به سمت فرودگاه حرکت کردم هوا تاریک بود و کسی توی خیابون ها نبود ولی یه دفعه صدای وحشتناک یه ماشین رو شنیدم که جلوم پیچید و وایساد و همین طور پشت سرم محاصره شده بودم و راه فرار نداشتم سریع از تو کیفم خنجر هامو در آوردم و گارد گرفتم چند مرد سیاه پوش دور رو گرفته بودند که از وسطشون جونگ کوک اومد بیرون خیلی عصبانی و ترسناک بود اما من یه زره هم ترس تو وجودم نداشتم چون کسی بودم که خودش پرورش داده اومد جلو و شروع کردیم به مبارزه .................................
(خماریییییی)
شرط ها
۱۰ لایک
۱۵کامنت
ویو ا/ت
تو این یک سال خیلی چیز ها از مافیا بو یاد گرفتم من با تهیونگ و یونگی خیلی صمیمی شدم اما با جونگ کوک نه منو اون تو این یه سال خیلی باهم برخورد خاصی نداشتیم من به لطف ته و یونگی هکر فوقالعاده شدم اما تمرین های رزمیم با کوک بود وسط تمرین شمشیر زنی بودم که صدای دست زدن شنیدم
برگشتم دیدم کوک بود پشت سرش هم ته و شوگا بودن همون طور که دست میزد اومد جلو
کوک: آفرین کارت عالی بود
_ممنون ارباب
کوک:از این به بعد رسماً خودم بهت آموزش میدم
_چشم ارباب (سرد)
ویو کوک
تو تمام یک سالی که این جا بود تمام ذهنمو به خودش مشغول کرده بود نمیدونم ولی فکر کنم عاشقش شدم اما جرعت نمیکنم بهش بگم چون هر وقت منو میبینه خیلی سرد و خشک رفتار میکنه .... دیدم داره تمرین میکنه کاملا محوش بودم که یونگی دستش رو گذاشت روی شونم
یونگی: چرا حست رو بهش نمیگی
کوک: چرت نگو کدوم حس من هیچ حسی بهش ندارم
یونگی: داداش دارم میبینم دوسش داری چرا مخفیش میکنی
ته : راست میگه الان چند وقتی هست که هر بار که میبینیش محوش میشی
کوک: هوففففففففف نمیتونم بهش بگم اون از من متنفره هر بار منو میبینه باهام سرد برخورد میکنه
ته : خب باید سعی کنی دلش رو به دست بیاری نگران نباش ما کمکت میکنیم
یونگی : اما به نظرم زمان زیادی میبره
ته: درسته
کوک : تمام تلاشم رو میکنم تا دلش رو به دست بیارم
یک سال بعد
ویو ا/ت
الان دو ساله که اینجام و تقریبا یه مافیای کامل شدم به گفته ی کوک من خیلی زود پیشرفت کردم حق داشت چون من شب و روز در حال تمرین کردن و آموزش بودم .... اما رفتار جونگ کوک خیلی باهام تغییر کرده باهام نرم تر شده اما من اهمیت نمیدم من هنوز هم میخواستم فرار کنم و میخوام همین امشب برم اونا تقریبا بهم اعتماد دارن ولی هنوز هم بادیگارد های زیادی مراقب منن و همین کارم رو سخت تر میکنه
اماده شدم از سر تا پام لباس مشکی پوشیدم نقابم رو زدم و از پنجره پریدم بیرون خیلی سریع و بی سر صدا تونستم از عمارت بزنم بیرون تو این دو سال مهارت هام خیلی بیشتر شده بود که همش به لطف کوک بود
به سرعت به سمت خونه ام رفتم و وسایلم رو جمع کردم و به سمت فرودگاه حرکت کردم هوا تاریک بود و کسی توی خیابون ها نبود ولی یه دفعه صدای وحشتناک یه ماشین رو شنیدم که جلوم پیچید و وایساد و همین طور پشت سرم محاصره شده بودم و راه فرار نداشتم سریع از تو کیفم خنجر هامو در آوردم و گارد گرفتم چند مرد سیاه پوش دور رو گرفته بودند که از وسطشون جونگ کوک اومد بیرون خیلی عصبانی و ترسناک بود اما من یه زره هم ترس تو وجودم نداشتم چون کسی بودم که خودش پرورش داده اومد جلو و شروع کردیم به مبارزه .................................
(خماریییییی)
شرط ها
۱۰ لایک
۱۵کامنت
۱۲.۰k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.