زندگی مافیایی من پارت ۸
ادامه ی اسلاید ۲
در رو باز کردم و با بدن بی جون و پر از خون ا/ت مواجه شدم و سریع به سمتش رفتم و دستاش رو باز کردم
کوک: ا/ت چشماتو باز کن خواهش میکنم بلند شو (بغض و ترس)منو ببخش من نباید این کار رو میکردم (گریه)
برآید استایل بغلش کردم و بردمش تو اتاقش و به جیمین زنگ زدم اونم سریع خودشو رسوند من بیرون اتاق منتظر بودم که جیمین اومد بیرون
کوک: حالش چطوره (با ترس و اضطراب)
جیمین: اون واقعا بدن قوی ای داره حالش خوبه فقط به خاطر ضربات شلاق و ضعف بدنی چند ساعتی بیهوش میمونه
کوک: هوووفففف ممنون خیالم راحت شد
جیمین: مراقبش باش اون جواهر با ارزشیه (چشمک)
کوک: باشه باشه مراقبش هستم (خنده)
جیمین: من دیگه میرم خدافظ
کوک: خدافظ
جیمین رفت منم میخواستم برم تو اتاق اما جرعت نکردم میترسیدم باهاش رو به رو شم......من چِم شده منی که هیچ وقت هیچ احساسی به دختر ها نداشتم حتی برای زیر خوابی هم اونا رو لایق نمیدونستم الان عاشق شدم باورم نمیشه
اون افکار مسخره رو از ذهنم بیرون کردم و رفتم تو اتاق بی جون رو تخت افتاده بود و بدنش پانسمان شده بود رفتم و کنارش نشستم و به صورت ناز و خوشگلش نگاه کردم
کوک: تو با من چیکار کردی امیدوارم منو ببخشی من.....من دوست دارم (بغض)
دیگه نتونستم توی اون حالت ببینمش از اتاق خارج شدم که یهو یونگی جلوم ظاهر شد
کوک: مراقبش باش هر وقت بهوش اومد بهم خبر بده
یونگی: چشم ارباب
چند ساعت بعد
ویو ا/ت
چشمام رو باز کردم و به دور برم نگاه کردم دیدم یونگی پیشم نشسته
_من چرا هنوز زنده ام
(علامت یونگی \)
\این چه حرفیه میزنی برای چی باید بمیری
_چرا منو نکشت
\چرا باید تو رو بکشه تو جانشین اونی
_هه اگه واقعا جانشینش بودم هیچ وقت با من این کار نمیکرد
\ ا/ت تو فرار کردی
_من دو سال تموم تو این جهنم موندم به امید روزی که از اینجا فرار کنم (داد) تو چه توقعی داری
\ولی اگه بازم فرار کنی
نزاشتم حرفش رو بزنه
_فرار نمیکنم دیگه نه، شما با آوردن من به اینجا زندگی ای که دوست داشتم رو نابود کردین حالا دیگه چیزی ندارم که براش بجنگم
همین جا میمونم و باید بگم به فکر انتقام هم نیستم همون طور که شما میخواهید مافیا میشم و کاری میکنم که کل جهان جلوم زانو بزنن و ازم مث سگ بترسن
ویو کوک (عالامت کوک +)
باورم نمیشه که داره این حرف ها رو میزنه یعنی من این کار رو باهاش کردم نه نه این امکان نداره من باید دوباره شادی رو به قلبش برگردونم اما این زمان زیادی میبره ولی من برات هر کاری انجام میدم
تو افکارم بودم که یه دفعه صدایی شنیدم
\ گفتم از جات بلند نشو تو باید استراحت کنی
_گفتم به من دست نزن به من نزدیک نشو آه .... آییییییییی
در اتاق رو باز کردم که دیدم از جاش بلند شده با قدم های آروم به سمتش رفتم .......
در رو باز کردم و با بدن بی جون و پر از خون ا/ت مواجه شدم و سریع به سمتش رفتم و دستاش رو باز کردم
کوک: ا/ت چشماتو باز کن خواهش میکنم بلند شو (بغض و ترس)منو ببخش من نباید این کار رو میکردم (گریه)
برآید استایل بغلش کردم و بردمش تو اتاقش و به جیمین زنگ زدم اونم سریع خودشو رسوند من بیرون اتاق منتظر بودم که جیمین اومد بیرون
کوک: حالش چطوره (با ترس و اضطراب)
جیمین: اون واقعا بدن قوی ای داره حالش خوبه فقط به خاطر ضربات شلاق و ضعف بدنی چند ساعتی بیهوش میمونه
کوک: هوووفففف ممنون خیالم راحت شد
جیمین: مراقبش باش اون جواهر با ارزشیه (چشمک)
کوک: باشه باشه مراقبش هستم (خنده)
جیمین: من دیگه میرم خدافظ
کوک: خدافظ
جیمین رفت منم میخواستم برم تو اتاق اما جرعت نکردم میترسیدم باهاش رو به رو شم......من چِم شده منی که هیچ وقت هیچ احساسی به دختر ها نداشتم حتی برای زیر خوابی هم اونا رو لایق نمیدونستم الان عاشق شدم باورم نمیشه
اون افکار مسخره رو از ذهنم بیرون کردم و رفتم تو اتاق بی جون رو تخت افتاده بود و بدنش پانسمان شده بود رفتم و کنارش نشستم و به صورت ناز و خوشگلش نگاه کردم
کوک: تو با من چیکار کردی امیدوارم منو ببخشی من.....من دوست دارم (بغض)
دیگه نتونستم توی اون حالت ببینمش از اتاق خارج شدم که یهو یونگی جلوم ظاهر شد
کوک: مراقبش باش هر وقت بهوش اومد بهم خبر بده
یونگی: چشم ارباب
چند ساعت بعد
ویو ا/ت
چشمام رو باز کردم و به دور برم نگاه کردم دیدم یونگی پیشم نشسته
_من چرا هنوز زنده ام
(علامت یونگی \)
\این چه حرفیه میزنی برای چی باید بمیری
_چرا منو نکشت
\چرا باید تو رو بکشه تو جانشین اونی
_هه اگه واقعا جانشینش بودم هیچ وقت با من این کار نمیکرد
\ ا/ت تو فرار کردی
_من دو سال تموم تو این جهنم موندم به امید روزی که از اینجا فرار کنم (داد) تو چه توقعی داری
\ولی اگه بازم فرار کنی
نزاشتم حرفش رو بزنه
_فرار نمیکنم دیگه نه، شما با آوردن من به اینجا زندگی ای که دوست داشتم رو نابود کردین حالا دیگه چیزی ندارم که براش بجنگم
همین جا میمونم و باید بگم به فکر انتقام هم نیستم همون طور که شما میخواهید مافیا میشم و کاری میکنم که کل جهان جلوم زانو بزنن و ازم مث سگ بترسن
ویو کوک (عالامت کوک +)
باورم نمیشه که داره این حرف ها رو میزنه یعنی من این کار رو باهاش کردم نه نه این امکان نداره من باید دوباره شادی رو به قلبش برگردونم اما این زمان زیادی میبره ولی من برات هر کاری انجام میدم
تو افکارم بودم که یه دفعه صدایی شنیدم
\ گفتم از جات بلند نشو تو باید استراحت کنی
_گفتم به من دست نزن به من نزدیک نشو آه .... آییییییییی
در اتاق رو باز کردم که دیدم از جاش بلند شده با قدم های آروم به سمتش رفتم .......
۱۱.۹k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.