زندگی مافیایی من پارت ۷
شرط ها کامل نشده بود ولی دلم نیومد نزارم
اومد جلو و شروع کردیم به مبارزه...................
آه.......اخخخخخخ........آییییییییی....... باورم......نمیشه......که شکست.......... خوردم ..........اون منو به بدترین شکل ممکن شکست داد ........ منی که در مبارزه نظیر نداشتم .... درد داشتم جوری ازش کتک خوردم که حتی نمیتونم از جام بلند شم
روی زمین افتاده بودم اومد جلوم نشست و چونمو با دستش بالا برد
کوک:حالا درسی بهت میدم که تا آخر عمر یادت نره (آروم و عصبانیت شدید)
چشماش خیلی ترسناک بود ، دستش رو برد لایه موهام و تو مشتش گرفت و منو کشوند تو ماشین تا خود عمارت هیچ حرفی نزدیم وقتی رسیدیم دوباره از موهام گرفت و منو با خودش کشوند و به اتاق شکنجه برد همون اتاقی که اولین بار منو برد این دومین بار بود که ازش شکست خوردم منو مثل دفعه ی قبل به میله ها بست و فریاد زد
کوک: ۵۰۰ ضربه شلاق (داد شدید)
چشمام گرد شد چیییییییی ۵۰۰ ضربه مطمئنم از این شکنجه زنده بیرون نمیام حداقل این طوری از شرش راحت میشم (نخیر ا/ت خانم فعلا نمیزارم بمیری 😂)
ته و یونگی هم رو به روم بودن خواستن چیزی بگم که کوک شدید تر از قبل فریاد زد
کوک: ۵۰۰ضربه
بادیگارد شلاق رو برداشت و به طرف من اومد و شروع کرد به زدن من
کوک: بشمار
_۱..۲..۳...........۱۰....................۱۰۰
درد بدی تو بدنم پیچیده بود دیگه نمیتونم تحمل کنم اما برای اینکه جلوش کم نیارم چیزی نگفتم حتی سعی میکردم از درد ناله نکنم.....................
_۴۰۰.......... آه..... دیگه .... نمی .... تونم....... خیلی...... درد..... دارم .....(بریده بریده)
و بعد سیاهی مطلق
ویو کوک
تو اتاق کارم بودم که یونگی اومد گفت ا/ت فرار کرده خون جلو چشام رو گرفت رفتیم دنبالش وقتی پیداش کردیم رفتم جلو و خودم باهاش مبارزه کردم و تا میخورد زدمش و از موهاش گرفتم و بردمش عمارت و دستور دادم ۵۰۰ ضربه شلاق بهش بزنن بعد ۴۰۰ ضربه بیهوش شد
یونگی: ارباب دیگه کافیه اون بیهو..........
نزاشتم ادامه بده
کوک: ۵۰۰ضربه (داد)
دیگه چیزی نگفت وقتی ۵۰۰ تا تموم شد از جام بلند شدم و گفتم بریم که تهیونگ گفت
ته: ارباب نمیخواید که همین جا ولش کنین
کوک:گفتم بریم(بلند)
بعد از این که همه از اون جا اومدن بیرون من در اتاق رو قفل کردم و کلیدش رو با خودم بردم
خیلی عصبی بودم از عمارت رفتم بیرون سوار ماشینم شدم و به سمت بار حرکت کردم .......
پست کرده بودم اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم هیچ کس جرعت نداشت سمتم بیاد چون خیلی عصبی بودن یه دفعه دیدم یکی از زیر بغلم گرفت و منو بلند نگاه کردم دیدم یونگی و تهیونگ ان سعی کردم پسشون بزنم اما خیلی مست بودم و منو بردن عمارت
بچه ها ببخشید گزاشتمتون تو خماری ولی باید عادت کنید چون خماری های بیشتری در راهه😅😂😉
۵لایک
۱۰کامنت
(هر نفر۳کامنت بزاره بیشتر نشه)
اومد جلو و شروع کردیم به مبارزه...................
آه.......اخخخخخخ........آییییییییی....... باورم......نمیشه......که شکست.......... خوردم ..........اون منو به بدترین شکل ممکن شکست داد ........ منی که در مبارزه نظیر نداشتم .... درد داشتم جوری ازش کتک خوردم که حتی نمیتونم از جام بلند شم
روی زمین افتاده بودم اومد جلوم نشست و چونمو با دستش بالا برد
کوک:حالا درسی بهت میدم که تا آخر عمر یادت نره (آروم و عصبانیت شدید)
چشماش خیلی ترسناک بود ، دستش رو برد لایه موهام و تو مشتش گرفت و منو کشوند تو ماشین تا خود عمارت هیچ حرفی نزدیم وقتی رسیدیم دوباره از موهام گرفت و منو با خودش کشوند و به اتاق شکنجه برد همون اتاقی که اولین بار منو برد این دومین بار بود که ازش شکست خوردم منو مثل دفعه ی قبل به میله ها بست و فریاد زد
کوک: ۵۰۰ ضربه شلاق (داد شدید)
چشمام گرد شد چیییییییی ۵۰۰ ضربه مطمئنم از این شکنجه زنده بیرون نمیام حداقل این طوری از شرش راحت میشم (نخیر ا/ت خانم فعلا نمیزارم بمیری 😂)
ته و یونگی هم رو به روم بودن خواستن چیزی بگم که کوک شدید تر از قبل فریاد زد
کوک: ۵۰۰ضربه
بادیگارد شلاق رو برداشت و به طرف من اومد و شروع کرد به زدن من
کوک: بشمار
_۱..۲..۳...........۱۰....................۱۰۰
درد بدی تو بدنم پیچیده بود دیگه نمیتونم تحمل کنم اما برای اینکه جلوش کم نیارم چیزی نگفتم حتی سعی میکردم از درد ناله نکنم.....................
_۴۰۰.......... آه..... دیگه .... نمی .... تونم....... خیلی...... درد..... دارم .....(بریده بریده)
و بعد سیاهی مطلق
ویو کوک
تو اتاق کارم بودم که یونگی اومد گفت ا/ت فرار کرده خون جلو چشام رو گرفت رفتیم دنبالش وقتی پیداش کردیم رفتم جلو و خودم باهاش مبارزه کردم و تا میخورد زدمش و از موهاش گرفتم و بردمش عمارت و دستور دادم ۵۰۰ ضربه شلاق بهش بزنن بعد ۴۰۰ ضربه بیهوش شد
یونگی: ارباب دیگه کافیه اون بیهو..........
نزاشتم ادامه بده
کوک: ۵۰۰ضربه (داد)
دیگه چیزی نگفت وقتی ۵۰۰ تا تموم شد از جام بلند شدم و گفتم بریم که تهیونگ گفت
ته: ارباب نمیخواید که همین جا ولش کنین
کوک:گفتم بریم(بلند)
بعد از این که همه از اون جا اومدن بیرون من در اتاق رو قفل کردم و کلیدش رو با خودم بردم
خیلی عصبی بودم از عمارت رفتم بیرون سوار ماشینم شدم و به سمت بار حرکت کردم .......
پست کرده بودم اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم هیچ کس جرعت نداشت سمتم بیاد چون خیلی عصبی بودن یه دفعه دیدم یکی از زیر بغلم گرفت و منو بلند نگاه کردم دیدم یونگی و تهیونگ ان سعی کردم پسشون بزنم اما خیلی مست بودم و منو بردن عمارت
بچه ها ببخشید گزاشتمتون تو خماری ولی باید عادت کنید چون خماری های بیشتری در راهه😅😂😉
۵لایک
۱۰کامنت
(هر نفر۳کامنت بزاره بیشتر نشه)
۱۷.۶k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.