پارت صدو چهل و دو.....
#پارت صدو چهل و دو.....
#کارن....
همه با عصبانیت به سورین نگاه میکردن معلوم بود یه گهی خورده و تقلب کرده بود نمی دونم چطوری ولی حالا داشت با نیشخند نگام میکرد...
سورین: خوب دوستای گل ممنون واسه شرکت توی بازی ...ممنون میشم زود تر واسم شرط های باختتون رو بفرستید ولی....
نگاهی بهم انداخت همه ی جمع ساکت و منتظر بودن شرطش رو واسه من بدونن....
سورین: خوب من از کارن یه چیز کوچیک بیشتر نمیخوام....
اونم....فقط دادن اون برده کوچولویی هستش که کنارش وایساده....
من که فکرش رو کرده بودم با پوزخند نگاهی بهش کردم همهمه بین همه بلند شده بود و جانان داشت رنگش تقریبا از سفید یه چیز اون ور تر میرفت نزدیکم شدو و کنار گوشم گفت:
کارن تو که منو به این نمیخوای بدی....به خدا دیگه شیطونی نمیکنم و همه حرفات رو گوش میدم ....به خدا راست میگم...
دستش رو گرفتم وگذاشتمش روی پام و رو به سورین و بقیه گفتم : ببخشید این خواستت رو نمیتونم براورده کنم....چون...
نگاهی به جانان که داشت به خاطر روی پام نشستن توی جمع خجالت میکشید کرد و ادامه دادم...
چون...اینی که میگی برده الان ....زن منه...و اجازه نمیدم کسی ازم بگیردش....
و همون موقع بوسه ای طولانی از لب های جانان که داشت با بهت نگاهم میکرد گرفتم....
جوون های همگی هوووو ای گفتن و بعضی ها میخندین و بعضی ها با تعجب راجبم حرف میزدن ....
ولی برای من هیچی این وسط مهم نبود و غرق توی کامی از لبای شیرین جانان بود ....
به زور عقب کشیدم و به سورین که با حرص و سویل که با چشم هایی پر اشک نگاهی انداختم ...
سورین: این امکان نداره...چطور جانان زنته....
من: چرا امکان نداره اون صیغه مادامالعمر منه...هر چند لازم نمیبینم مدرک بیارم ولی توی مراسم اخر هفته با همین جمع برگه صیغه رو به همه نشون میدم حالا چی میخوای ازم...
سورین: منم همون ویلایی که گذاشتی هر چند هنوز شک دارم....
همگی اونایی که سر میز بودن به تقلبی که کرده بود اعتراض کردن و گفتن اون حق نداره زن منو بخواد و همین ویلا هم زیاده....
کامین و ترانه و بیشتر از اونا جانان با تعجب نگام می کردن..
دستم رو دور کمرش انداختم و بلندش کردم و به سمت میزمون رفتیم کامین و ترانه هم با کمی فاصله باهامون همراه شدن و پشت میز نشستن ...
اوا از همه ترانه لب باز کرد...
ترانه: تو ....تو ....کارن الان ....چی گفتی...
من: هیچی از مالم محافظت کردم و سند زدم به نامم ...
کامین اومد لب باز کنه که گفتم: چیزی نمیگین میریم خونه فردا حرف میزنیم....
همگی ساکت شدن و جانان هنوز با بهت نگام میکرد....
به جانان اشاره کردم که شال و مانتوش رو بپوشه و بریم کامین و ترانه هم بلند شدن بعد از خداحافظی با سویل که هنوز اشک توچشماش بود و با نفرت به جانان نگاه میکرد راهی خونه شدیم...
#کارن....
همه با عصبانیت به سورین نگاه میکردن معلوم بود یه گهی خورده و تقلب کرده بود نمی دونم چطوری ولی حالا داشت با نیشخند نگام میکرد...
سورین: خوب دوستای گل ممنون واسه شرکت توی بازی ...ممنون میشم زود تر واسم شرط های باختتون رو بفرستید ولی....
نگاهی بهم انداخت همه ی جمع ساکت و منتظر بودن شرطش رو واسه من بدونن....
سورین: خوب من از کارن یه چیز کوچیک بیشتر نمیخوام....
اونم....فقط دادن اون برده کوچولویی هستش که کنارش وایساده....
من که فکرش رو کرده بودم با پوزخند نگاهی بهش کردم همهمه بین همه بلند شده بود و جانان داشت رنگش تقریبا از سفید یه چیز اون ور تر میرفت نزدیکم شدو و کنار گوشم گفت:
کارن تو که منو به این نمیخوای بدی....به خدا دیگه شیطونی نمیکنم و همه حرفات رو گوش میدم ....به خدا راست میگم...
دستش رو گرفتم وگذاشتمش روی پام و رو به سورین و بقیه گفتم : ببخشید این خواستت رو نمیتونم براورده کنم....چون...
نگاهی به جانان که داشت به خاطر روی پام نشستن توی جمع خجالت میکشید کرد و ادامه دادم...
چون...اینی که میگی برده الان ....زن منه...و اجازه نمیدم کسی ازم بگیردش....
و همون موقع بوسه ای طولانی از لب های جانان که داشت با بهت نگاهم میکرد گرفتم....
جوون های همگی هوووو ای گفتن و بعضی ها میخندین و بعضی ها با تعجب راجبم حرف میزدن ....
ولی برای من هیچی این وسط مهم نبود و غرق توی کامی از لبای شیرین جانان بود ....
به زور عقب کشیدم و به سورین که با حرص و سویل که با چشم هایی پر اشک نگاهی انداختم ...
سورین: این امکان نداره...چطور جانان زنته....
من: چرا امکان نداره اون صیغه مادامالعمر منه...هر چند لازم نمیبینم مدرک بیارم ولی توی مراسم اخر هفته با همین جمع برگه صیغه رو به همه نشون میدم حالا چی میخوای ازم...
سورین: منم همون ویلایی که گذاشتی هر چند هنوز شک دارم....
همگی اونایی که سر میز بودن به تقلبی که کرده بود اعتراض کردن و گفتن اون حق نداره زن منو بخواد و همین ویلا هم زیاده....
کامین و ترانه و بیشتر از اونا جانان با تعجب نگام می کردن..
دستم رو دور کمرش انداختم و بلندش کردم و به سمت میزمون رفتیم کامین و ترانه هم با کمی فاصله باهامون همراه شدن و پشت میز نشستن ...
اوا از همه ترانه لب باز کرد...
ترانه: تو ....تو ....کارن الان ....چی گفتی...
من: هیچی از مالم محافظت کردم و سند زدم به نامم ...
کامین اومد لب باز کنه که گفتم: چیزی نمیگین میریم خونه فردا حرف میزنیم....
همگی ساکت شدن و جانان هنوز با بهت نگام میکرد....
به جانان اشاره کردم که شال و مانتوش رو بپوشه و بریم کامین و ترانه هم بلند شدن بعد از خداحافظی با سویل که هنوز اشک توچشماش بود و با نفرت به جانان نگاه میکرد راهی خونه شدیم...
۸.۲k
۱۹ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.