پارت صدو چهل و سه....
#پارت صدو چهل و سه....
#جانان...
از ترس این که منو به این سورین هیز بده داشتم به کارن التماس میکردم که منو نده بهش اصلا دلم نمیخواست که اون بشه اربابم ...نمیدونم چی شد یهو کارن دستم رو کشید و نشوند رو پاش از خجالت کارش جلوی این همه ادم که از قضا همه هم به ما زل زده بود اب میشدم که با هر کلمه که از دهنش در میاومد توبهت میرفتم که با اتمام حرفش و بوسه تقریبا دیگه اینجا نبودم ....مغزم هیچ کاری نمیکرد انگار خالی از هر چی بود سفید سفید...
نمیدونم چطوری گذشت و من زمانی به خودم اومدم که توی ماشین کنار کارن نشسته بودم و به خونه داشتیم میرفتیم...
من: تو....تو ..که راست نگفتی ...فقط میخواستی از سرت باز کنی سورین رو دیگه....
کارن: نه کاملا جدی گفتم من تو رو به کسی نمیدم و فردا هم سند مالکیتت رو میریم میگیرم...
من: چی میگی تو ....من ...بشم زن صیغه ای تو....
کارن: بله کاملا درسته این کارو باید زود تر میکردم تا چشم بقیه دونبال مالم نباشه....
سرم رو برگردوندم سمت شیشه و اشک تو چشمام جمع شد من دوسش داشتم ...میخواستم زنش بشم ...ولی نه به این عنوان....نه این که اون منو جز وسایلش بدونه و بخواد این جوری سند بزنه به نام خودش...
تا خونه با بغض توی گلوم داشتم خفه میشدم وقتی رسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت حیاط پشتی و روی تابی که این چند وقته شده بود جای من واسه اشکام و شکایت از خدام ...
تا صبح اونجا بودم خوابم نمیبرد ....همه جوره از خدا خواستم ته این کارم خوب و خیر بشه....
بلند شدم و رفتم توی خونه کارن توی سالن پشت پنجره ایستاده بود بهش توجه نکردم و رفتم اشپز خونه و وسایل صبحونه رو اماده کردم و امدم برم اتاقم خودم که کارن اومد توی اشپز خونه...
کارن: کجا بیا بشین باهات کار دارم...
چیزی نگفتم و نشستم پشت میز ...
کارن: بخور یه چیزی رنگت پریده...
من: میل نداره می خوام اتاقم...
کارن: حاضر شو میریم واسه صیغه...
من: باشه ....میشه برم...
کارن سری تکون داد بلند شدم و رفتم سمت اتاق کامین و تقه ای به در زدم ولی بیدار نشدم در رو باز کردم و رفتم تو اتاق خواب بود بعد از این که چند باری صداش کردم بیدار شد تا دیدم سریع پرسید...
کامین: چی شدی دختر چشمات چرا این شکلین....
من: چیزی نیست ...نمیخوای پاشی دیرت میشه..
کامین: میخوای حرف بزنی اگه راضی نیستی میخوای با کارن حرف بزنم..
من: نه نمیخواد چیزی بگی اون میتونه هر کاری کنه اشکالی نداره دیگه...
کامین: ببخشید...
من: خندهای کردم و گفتم : برو بابا اصلااین قیافه و حرفا بهت نمیاد...
کامین: خلی دیگه...منو بگو نگران خانومم نگو خودش از خوداش بود ..
با هم خندیدم هر چند مال من ناراحتی توش موج میزد...
#کارن...
تا خود صبح جانان نخوابید منم پشت پنجره تا صبح بهش نگاه کردم ...
واقعا گریه و ناراحتیش حالم رو بد میکرد ولی...
#جانان...
از ترس این که منو به این سورین هیز بده داشتم به کارن التماس میکردم که منو نده بهش اصلا دلم نمیخواست که اون بشه اربابم ...نمیدونم چی شد یهو کارن دستم رو کشید و نشوند رو پاش از خجالت کارش جلوی این همه ادم که از قضا همه هم به ما زل زده بود اب میشدم که با هر کلمه که از دهنش در میاومد توبهت میرفتم که با اتمام حرفش و بوسه تقریبا دیگه اینجا نبودم ....مغزم هیچ کاری نمیکرد انگار خالی از هر چی بود سفید سفید...
نمیدونم چطوری گذشت و من زمانی به خودم اومدم که توی ماشین کنار کارن نشسته بودم و به خونه داشتیم میرفتیم...
من: تو....تو ..که راست نگفتی ...فقط میخواستی از سرت باز کنی سورین رو دیگه....
کارن: نه کاملا جدی گفتم من تو رو به کسی نمیدم و فردا هم سند مالکیتت رو میریم میگیرم...
من: چی میگی تو ....من ...بشم زن صیغه ای تو....
کارن: بله کاملا درسته این کارو باید زود تر میکردم تا چشم بقیه دونبال مالم نباشه....
سرم رو برگردوندم سمت شیشه و اشک تو چشمام جمع شد من دوسش داشتم ...میخواستم زنش بشم ...ولی نه به این عنوان....نه این که اون منو جز وسایلش بدونه و بخواد این جوری سند بزنه به نام خودش...
تا خونه با بغض توی گلوم داشتم خفه میشدم وقتی رسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت حیاط پشتی و روی تابی که این چند وقته شده بود جای من واسه اشکام و شکایت از خدام ...
تا صبح اونجا بودم خوابم نمیبرد ....همه جوره از خدا خواستم ته این کارم خوب و خیر بشه....
بلند شدم و رفتم توی خونه کارن توی سالن پشت پنجره ایستاده بود بهش توجه نکردم و رفتم اشپز خونه و وسایل صبحونه رو اماده کردم و امدم برم اتاقم خودم که کارن اومد توی اشپز خونه...
کارن: کجا بیا بشین باهات کار دارم...
چیزی نگفتم و نشستم پشت میز ...
کارن: بخور یه چیزی رنگت پریده...
من: میل نداره می خوام اتاقم...
کارن: حاضر شو میریم واسه صیغه...
من: باشه ....میشه برم...
کارن سری تکون داد بلند شدم و رفتم سمت اتاق کامین و تقه ای به در زدم ولی بیدار نشدم در رو باز کردم و رفتم تو اتاق خواب بود بعد از این که چند باری صداش کردم بیدار شد تا دیدم سریع پرسید...
کامین: چی شدی دختر چشمات چرا این شکلین....
من: چیزی نیست ...نمیخوای پاشی دیرت میشه..
کامین: میخوای حرف بزنی اگه راضی نیستی میخوای با کارن حرف بزنم..
من: نه نمیخواد چیزی بگی اون میتونه هر کاری کنه اشکالی نداره دیگه...
کامین: ببخشید...
من: خندهای کردم و گفتم : برو بابا اصلااین قیافه و حرفا بهت نمیاد...
کامین: خلی دیگه...منو بگو نگران خانومم نگو خودش از خوداش بود ..
با هم خندیدم هر چند مال من ناراحتی توش موج میزد...
#کارن...
تا خود صبح جانان نخوابید منم پشت پنجره تا صبح بهش نگاه کردم ...
واقعا گریه و ناراحتیش حالم رو بد میکرد ولی...
۱۳.۳k
۱۹ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.