فیک چرا تو

#فیک: چرا تو؟
        پارت پنجاه و یک☆

یونا: خوب بود بد نبود....
(بچه ها دیه اینجا وقتی میگم مامان منظورم مامان یوناعه وقتی میگم باباهم منظورم بابای یوناعه بابای لِئو خیلی تو فیک نمیاد ولی اگه اومد اونو بابای لِئو صدا میزنم)
مامان: یعنی هیچ خبری نبود؟ اتفاقی نیوفتاد؟
<لِئو به یونا اشاره میکنه که هیچی نگه>
یونا: نــــــه همه چی خـ...وب بود*لبخند*
مامان: پس جریان اینکه با 3تا اوتوبوس رفتین ولی با 2 تا برگشتین چیه؟
یونا: از کجا شنیدینش! اون اوتوبوس افتاد تو دره همین...
مامان: "همین! " لِئو چرا ساکتی؟
لِئو: چی بگم!
مامان: تو بگو اتفاقی نیوفتاد؟ همه چی خوب بود؟
لِئو: دیگه یونا گفت من چی بگم مثلا؟
مامان: یااااا منو خر فرض کردین*عصبانی، با صدای بلند*
لِئو: چـ... چیشده خاله!    یونا: مامان چیزی شده؟
مامان: چیزی شده؟ واقعا براتون متاسفم*عصبانی*امروز پیش مدیرتون بودمو همه چیزو بهم گفت..... لِئو اگه بلایی سرت میومد من چه خاکی به سرم میریختم هوم؟
لِئو: چـ... چیمیگین خاله من خوبم هیچیم نیست.... بعدشم شما چرا نگرانـ...
مامان: درسته مادرت نیستم ولی بزرگت کردم مث بچه خودمی و برام ارزشمندو مهمی و اگه بلایی سرت بیاد همونقدر که برای بچه خودم نگرانم برای توهم نگرانم... درضمن میدونی چقدر پدرت نابود میشد؟ اصن به ایناش فک کردی؟ منـ....
<یونا سکوت اختیار میکنه>
<لِئو بغضش میگیره>
لِئو: خـ... خاله من خوبم من اصلا تو اوتوبوس نبودم
مامان: اخه کی شب میره تو اوتوبوس میخوابه ها؟ چرا اینقد بیفکری میکنی من دیگه نمیزارم نه تو و نه یونا برین اردو فهمیدین یونا با بابات حرف میزنیونا: اوهوم اوهوم*سرتکون دادن*
لِئو: خالهـ..... اگه من اینقد براتون مهمم پس اون اتفاق چیبود؟ اونروز.....
مامان: لِئو..... اونموقع من واقعا حالم خوب نبودو میخواستم از شرت خلاص شم قبول دارم ولی همون روز از کارم پشیمون شدمو خواستم بیام داخل تا نجاتت بدم ولی تو داخل نبودیو خداروشکر اومدی بیرون میدنی چقد خوشحال شدم؟ به خودم قول دادم هرطور شده برات یه مادر باشم که بتونی بهش تکیه کنی.... منو ببخش لِئو ببخش
لِئو: باشهـ.... ولی بهم حق بدین که هنوز ازتون دلخور باشم
مامان: حق میدم...... حق میدم عزیزمولی ووهم بهم حق بده که نگران دوتاتون باشم هوم؟
«یونا شروع میکنه به گریه کردن»
لِئو: چتهه؟ .....*اشک تو چشماشه، خنده*چرا گریه میکنی
مامان: یوناا.... گریه نکن خوبی؟ بیا دخترم بیا آبمیوه بخور
یونا: چرااا...... چرا منو تنها گذاشتی و فقط به فکر اون بودی هوم؟*گریه*
مرسیی که حمایتم میکنین 🐣💗
دیدگاه ها (۸)

#فیک: چرا تو؟         پارت پنجاه و دو☆ مامان: هوم؟ خب..... م...

#فیک: چرا تو؟         پارت پنجاه و سه☆لِئو: کیو میگه؟ یونا: ...

#فیک: چرا تو؟         پارت پنجاه☆یونا: آخجون آه داشتم از گشن...

#فیک: چرا تو؟         پارت چِهِل‌و نه☆ لِئو: چیشد؟*سرشو میخا...

p¹²شبیه روح بود.. شنبه رسید.. و جونگکوک وارد خونه شد.. ات سر...

𓇼 ⋆.˚ 𓆉 𓆝 𓆡⋆.˚ 𓇼شیر و قهوه پارت ۴ ویو یونا::::مث چی رفتم بال...

پسر کوچولوی من پارت : ۸ویو ته : بردنش تو ی اتاق رفتم داخل کن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط