فیک: چرا تو؟
پارت پنجاه☆
یونا: آخجون آه داشتم از گشنگی میمردمم
<صبحونشونو میخورن>
لِئو: چطور بود؟
یونا: بد نبود.... عاااا من باید برم خونه دیه
+به این زودی؟
_زود؟ از شب تاحالا اینجاما.... درضمن بابام بلند شه ببینه من نیستم نگران میشه
+خب پس منم میام همراهیتـ...
_تو مواظب بچه باش
+ای خدااا یاا خب یکم دیگه بمون
_اولن که مامان تا چند لحظه دیه میاد منو ببینه چی میشه؟
+بهش میگم اومدی بهش سر بزنی اونم نبود هوم؟ عاا راستی یه بازی جدید اومده بازی کنیم؟
_یاا خوب میدونی چجوری وسوسم کنیاا.... اومم حالا که اینطور شد میمونم*لبخند*عومم راستیی تابستون نزدیکههه آخیشش یه نفس راحت میکشم
+آخ گفتیی یادم نیار سال دیه سال آخرم.....
_میگذره..... حالا فعلا بیا بریم بازی
*1ساعت بعد*
°دارن بازی میکنن که مامان یونا میاد °
مامان یونا: اینجا چه خبره! شماها دارین چیکار میکنین
<لِئو و یونا یه لحظه تو جاشون خشک میمونن>
لِئو: یونا همونطور که گفتم عادی رفتار کن اوکی؟
یونا: اوکی..... ب... باشه
<روشونو برمیگردونن>
یونا: عهه واح سلاام مامان اومدی بالاخره چقد منتظرت بودم*خنده*
مامان یونا: یونا تویی!!!! حالا چرا داری میخندی؟*لبخند*
یونا: ما... مامانمو دیدماا چیزه اومدم ببینمت بعد
لِئو: اومد ببینت بعد *همزمان باهم میگن*
مامان یونا: باشه فهمیدم.... اوخی بچه هم که خوابیده.... نمیدونستم گیمم میزنی یونا!
یونا: عاا اره خب چیزه..... چه خبراا
مامان یونا: خبرا که پیش شماس! چقدره اومدی؟
لِئو: یه 20 دیقه ای هست
یونا: یه 5 دیقه ای میشه*همزمان باهم میگن*
مامان یونا: خب آخرش؟
<یونا و لِئو به هم نگاه میکنن>
مامان یونا: چتونه شما دوتا چرا خشکتون زده! عیبابا.... من میرم لباسامو عوض کنم عجباا
<رفت تو اتاق>
لِئو: یاا چرا همزمان بامن حرف میزنی همینطور پیش بریم لو میریماا
یونا: من باید بگم.... اصن مامان از من پرسید ایشش
لِئو: خیل خب اگه چیزی ازت پرسید من چیزی نمیگم
یونا: باشه..... امیدوترم دیه گند نزنیم ایندفعه به خیر گذشت*نفس عمیق*
مامان یونا: خب خب... دارین چی پچ پچ میکنین؟ آبمیوه میخورین؟
لِئو: آره یونا: بله
مامان یونا: خب یونا اردو چه طور بود؟
مرسیی که حمایتم میکنین 💗🐣
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.