فصل دو پارت یک
-راشل بیا دیگه
زین داد زد و به ساعتش نگا کردن
راشل همونطور که به برگه توی دستش نگا میکرد بدو بدو از پله ها پایین اومد
+ددییییییی
+بیا یه بار تمرین کنیم
-بگو
+سلام من راشل پین هستم دانش آموز جدید امیدوارم باهام دوست بشین
زین به لبخند دختر کوچولوش نگا کرد
راشل خیلی استرس داشت اولین روز مدرسش بود
«فلش بک»
خیلی دنبال پدر و مادر دختر گشته بودن ولی اثری ازشون نبود
اونا خیلی دوس داشتن خانوادشون سه نفره بشه ولی پرورشگاه بهشون یچه نمیداد چون گی بودن
بلاخره بعد از کلی بحث دخترو به فرزندی قبول کردن و اسمشو گذاشتن راشل
ولی مشکل اینجا بود راشل بلد نبود فرانسوی صحبت کنه و باید میرفت مدرسه
زین مجبور شد سه سال به راشل تو خونه درس بده
«پایان فلش بک»
زین سرشو پایین انداخت
-ببخشید
+چرا
-چون ما پدراتیم من میدونم تو بخاطر این استرس داری که چطور به بچه ها بگی
+ددی این حرفو نزن من عاشق شما و زندگیمم هیچ استرسیم ندارم من همینم زندگیمم همینه هرکی خواست میتونه باهام دوست بشه
راشل دست ددیشو گرفت و بوسید
اون خیلی ددی زین و بابا لیامو دوس داشت و اجازه نمیداد چیزی ناراحتشون کنه
زین لبخندی زد و سمت اشپزخونه رفت
ظرف غذا رو از یخچال بیرون اورد
-برات میوه گذاشتم گرسنت شد بخوری
+ممنون
زین ظرف میوه رو تو کیف دخترش گذاشت
-بابا گفت میاد دنبالمون
+یعنی دوتاتون با من میاین؟ ^^
-اره عزیزدلم
با پیامی که از طرف لیام براش فرستاده شد به دخترش اشاره کرد بیرون بره و خودشم از خونه خارج شد
زین داد زد و به ساعتش نگا کردن
راشل همونطور که به برگه توی دستش نگا میکرد بدو بدو از پله ها پایین اومد
+ددییییییی
+بیا یه بار تمرین کنیم
-بگو
+سلام من راشل پین هستم دانش آموز جدید امیدوارم باهام دوست بشین
زین به لبخند دختر کوچولوش نگا کرد
راشل خیلی استرس داشت اولین روز مدرسش بود
«فلش بک»
خیلی دنبال پدر و مادر دختر گشته بودن ولی اثری ازشون نبود
اونا خیلی دوس داشتن خانوادشون سه نفره بشه ولی پرورشگاه بهشون یچه نمیداد چون گی بودن
بلاخره بعد از کلی بحث دخترو به فرزندی قبول کردن و اسمشو گذاشتن راشل
ولی مشکل اینجا بود راشل بلد نبود فرانسوی صحبت کنه و باید میرفت مدرسه
زین مجبور شد سه سال به راشل تو خونه درس بده
«پایان فلش بک»
زین سرشو پایین انداخت
-ببخشید
+چرا
-چون ما پدراتیم من میدونم تو بخاطر این استرس داری که چطور به بچه ها بگی
+ددی این حرفو نزن من عاشق شما و زندگیمم هیچ استرسیم ندارم من همینم زندگیمم همینه هرکی خواست میتونه باهام دوست بشه
راشل دست ددیشو گرفت و بوسید
اون خیلی ددی زین و بابا لیامو دوس داشت و اجازه نمیداد چیزی ناراحتشون کنه
زین لبخندی زد و سمت اشپزخونه رفت
ظرف غذا رو از یخچال بیرون اورد
-برات میوه گذاشتم گرسنت شد بخوری
+ممنون
زین ظرف میوه رو تو کیف دخترش گذاشت
-بابا گفت میاد دنبالمون
+یعنی دوتاتون با من میاین؟ ^^
-اره عزیزدلم
با پیامی که از طرف لیام براش فرستاده شد به دخترش اشاره کرد بیرون بره و خودشم از خونه خارج شد
۳.۲k
۰۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.