غریبه ترین آشنا
غریبه ترین آشنا
#Part14
همگی تو کلاس دور هم جمع بودن..
هیچکی از رابطشون خبر نداشت.. همه فک میکردن اون دوتا هنوزم مثل قبل سربه سر هم میزارن..
البته این طورم بود..
جلوی دوستاشون جوری وانمود میکردن که انگار از هم متنفرن ولی وقتی همو تنها گیر میوردن... (بذارید نگم)
هرکس تو حال و هوای خودش بود و
همون موقع ا/ت رو به کوک بی وقفه سوالشو به زبون آورد..
+هی.. جونگ کوک
_هوم؟
+تو... ایتالیایی بلدی؟
_چطور؟
+آخه معمولا تتو های دستت ایتالیایی نوشته شده.. (زر میزنه جدی نگیرین)
_آره خب.. یمدتی اونجا بودیم..
+خب.. میشه برام حرف بزنی..
_ولی توکه متوجه نمیشی..
+اهوم.. ولی میخوام ببینم لحجه شون چجوریه..
_اوکی.
بعد از کمی فکر کردن با اطمینان سرشو تکون داد و خیره به چشماش گفت:
_Tiamo tantissimo, ma ho paura di dirtelo amore mio
(من خیلی دوستت دارم، ولی میترسم عشقمو بهت ابراز کنم..)
کمی مکث کرد..
+خب این یعنی چی؟!
_ازت متنفرم، و تو خیلی رو اعصابی..
پوزخندی زد و سری تکون داد..
+Ok..Ma posso sapere per quanto tempo vuoi nasconderlo?
(باشه.. ولی میتونم بدونم تا کی میخوای مخفیش کنی؟)
صدای همکلاسیاشون بلند شد..
_ا/ت توعم بلدی؟
_چی گفتی الان؟
_چه خوب حرف میزنی..
کوک با تعجب روی صندلیش ثابت شد..
_تو...
مکث کرد و ابرو بالا داد..
_Vuol dire che sono stato smascherato adesso?
(یعنی الان لو رفتم؟)
سری تکون داد..
+Forse...
(شاید..)
همون موقع یکی از پسرای کلاس به شونه کوک زد و حالت متفکرانه ای به خودش گرفت..
_یه حسی داره بهم میگه بین شما ی خبراییه...
ا/ت که تا الان هم خودشو به زور نگه داشته بود دست به سینه شد...
+حِسِت درست میگه..
همهمه کلاس شدت گرفت..
حرفای زیادی شنیده میشد.. یسری از روی خوشحالی برای اون دو نفر.. و یسری از روی حسودی و یا حتی نفرت..
در کل، این داستان آشنایی این دو نفر بود.
#Part14
همگی تو کلاس دور هم جمع بودن..
هیچکی از رابطشون خبر نداشت.. همه فک میکردن اون دوتا هنوزم مثل قبل سربه سر هم میزارن..
البته این طورم بود..
جلوی دوستاشون جوری وانمود میکردن که انگار از هم متنفرن ولی وقتی همو تنها گیر میوردن... (بذارید نگم)
هرکس تو حال و هوای خودش بود و
همون موقع ا/ت رو به کوک بی وقفه سوالشو به زبون آورد..
+هی.. جونگ کوک
_هوم؟
+تو... ایتالیایی بلدی؟
_چطور؟
+آخه معمولا تتو های دستت ایتالیایی نوشته شده.. (زر میزنه جدی نگیرین)
_آره خب.. یمدتی اونجا بودیم..
+خب.. میشه برام حرف بزنی..
_ولی توکه متوجه نمیشی..
+اهوم.. ولی میخوام ببینم لحجه شون چجوریه..
_اوکی.
بعد از کمی فکر کردن با اطمینان سرشو تکون داد و خیره به چشماش گفت:
_Tiamo tantissimo, ma ho paura di dirtelo amore mio
(من خیلی دوستت دارم، ولی میترسم عشقمو بهت ابراز کنم..)
کمی مکث کرد..
+خب این یعنی چی؟!
_ازت متنفرم، و تو خیلی رو اعصابی..
پوزخندی زد و سری تکون داد..
+Ok..Ma posso sapere per quanto tempo vuoi nasconderlo?
(باشه.. ولی میتونم بدونم تا کی میخوای مخفیش کنی؟)
صدای همکلاسیاشون بلند شد..
_ا/ت توعم بلدی؟
_چی گفتی الان؟
_چه خوب حرف میزنی..
کوک با تعجب روی صندلیش ثابت شد..
_تو...
مکث کرد و ابرو بالا داد..
_Vuol dire che sono stato smascherato adesso?
(یعنی الان لو رفتم؟)
سری تکون داد..
+Forse...
(شاید..)
همون موقع یکی از پسرای کلاس به شونه کوک زد و حالت متفکرانه ای به خودش گرفت..
_یه حسی داره بهم میگه بین شما ی خبراییه...
ا/ت که تا الان هم خودشو به زور نگه داشته بود دست به سینه شد...
+حِسِت درست میگه..
همهمه کلاس شدت گرفت..
حرفای زیادی شنیده میشد.. یسری از روی خوشحالی برای اون دو نفر.. و یسری از روی حسودی و یا حتی نفرت..
در کل، این داستان آشنایی این دو نفر بود.
۴.۴k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.