غریبه ترین آشنا..
غریبه ترین آشنا..
#Part12
چند وقتی گذشت.. و میشد فهمید این حس دو طرفه شده..
اما ا/ت انقدری سرسخت بود که به این راحتیا نمیخواست وا بده..
روی یکی از نیمکت های حیاط نشست و مثل همیشه مشغول کتاب خوندن شد..
_ا/تتت..
+ هوم؟
_میخوایم والیبال بازی کنیم.. میای؟
نیم نگاهی به کتاب انداخت و محکم بستش..
+ اهوممم میاممم...
.
بعد از پوشیدن لباس ورزشیش جای مشخص شدش ایستاد..
با دیدن کوک که اونور تور بود و میشد فهمید حریفشه.. پوزخندی رو لباش نشست..
الان بهترین موقعیت بود تا بتونه خودی نشون بده..
پشت خط ایستاد و با شنیدن سوت به سمت جلو قدم برداشت و با پرش بلندی ضربه دستش رو روی توپ مهار کرد..
نفهمید چیشد.. فقط دید که چند نفر به سمتش راه افتادن..
تا دوهزاریش افتاد و فهمید چخبره.. به سمتش دوید و بالای سرش نشست..
+ من.. من معذرت میخوام..خو.. خوبی؟ چیزی نیاز نداری؟
توپ به چونش خورده بود..
اون سه نفری که بالای سرش بودن برای کمک به سمتِ دیگه ای رفتن..
قبل ازینکه چیز دیگه ای بگه..
کوک لبخندی زد و رو به چشمای نگران ا/ت گفت:
_اگه بوسش منی مطمئن باش خوب میشه..
ا/ت از شدت نگرانی بیرون اومد و اخم کوچیکی بین ابروهاشون شکل گرفت..
ضربه آهسته ای به شونش زد ..
+هی.. تو شوخیت گرفته؟!
_یااا دستمم ناقص کردی..
نگاه تأسف باری بهش انداخت..
+ واقعا که خیلی لوسی...
_ولی خدایی خیلی زور دستت زیاده ها.. رسما نزدیک بود فکم از جاش دربیاد..
+ فعلا که چیزیت نشده ...
بلند شد و دستشو به سمت اون دراز کرد..
+ حالام بلندشو تا مدیر چوی نیومده و قضیه رو ازین بزرگتر نکرده...
کوک دستاشو قفل دست ا/ت کرد و ایستاد..
هردو حس متفاوتی داشتن.. اما با شنیدن صدای آقای چوی ریده شد به اون حس و حال..
_اینجا چخبره؟
+ مدیر چوی.. راستش من.. نمیخواستم.. که...
کوک حرف اونو قطع کرد و جلو اومد..
_من حالم خوبه.. میتونین به کارتون برسین..
_خوبه.. خوشحالم که خودتون حلش کردین..
نمیخواین کامنت بزارین؟!
#Part12
چند وقتی گذشت.. و میشد فهمید این حس دو طرفه شده..
اما ا/ت انقدری سرسخت بود که به این راحتیا نمیخواست وا بده..
روی یکی از نیمکت های حیاط نشست و مثل همیشه مشغول کتاب خوندن شد..
_ا/تتت..
+ هوم؟
_میخوایم والیبال بازی کنیم.. میای؟
نیم نگاهی به کتاب انداخت و محکم بستش..
+ اهوممم میاممم...
.
بعد از پوشیدن لباس ورزشیش جای مشخص شدش ایستاد..
با دیدن کوک که اونور تور بود و میشد فهمید حریفشه.. پوزخندی رو لباش نشست..
الان بهترین موقعیت بود تا بتونه خودی نشون بده..
پشت خط ایستاد و با شنیدن سوت به سمت جلو قدم برداشت و با پرش بلندی ضربه دستش رو روی توپ مهار کرد..
نفهمید چیشد.. فقط دید که چند نفر به سمتش راه افتادن..
تا دوهزاریش افتاد و فهمید چخبره.. به سمتش دوید و بالای سرش نشست..
+ من.. من معذرت میخوام..خو.. خوبی؟ چیزی نیاز نداری؟
توپ به چونش خورده بود..
اون سه نفری که بالای سرش بودن برای کمک به سمتِ دیگه ای رفتن..
قبل ازینکه چیز دیگه ای بگه..
کوک لبخندی زد و رو به چشمای نگران ا/ت گفت:
_اگه بوسش منی مطمئن باش خوب میشه..
ا/ت از شدت نگرانی بیرون اومد و اخم کوچیکی بین ابروهاشون شکل گرفت..
ضربه آهسته ای به شونش زد ..
+هی.. تو شوخیت گرفته؟!
_یااا دستمم ناقص کردی..
نگاه تأسف باری بهش انداخت..
+ واقعا که خیلی لوسی...
_ولی خدایی خیلی زور دستت زیاده ها.. رسما نزدیک بود فکم از جاش دربیاد..
+ فعلا که چیزیت نشده ...
بلند شد و دستشو به سمت اون دراز کرد..
+ حالام بلندشو تا مدیر چوی نیومده و قضیه رو ازین بزرگتر نکرده...
کوک دستاشو قفل دست ا/ت کرد و ایستاد..
هردو حس متفاوتی داشتن.. اما با شنیدن صدای آقای چوی ریده شد به اون حس و حال..
_اینجا چخبره؟
+ مدیر چوی.. راستش من.. نمیخواستم.. که...
کوک حرف اونو قطع کرد و جلو اومد..
_من حالم خوبه.. میتونین به کارتون برسین..
_خوبه.. خوشحالم که خودتون حلش کردین..
نمیخواین کامنت بزارین؟!
۴.۹k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.