غریبه ترین آشنا
غریبه ترین آشنا
#Part15
[2024]
با چشمای اشکی به صفحه گوشی که نوتیف و تماس های خوانوادش صفحه رو پر کرده بود خیره شد..
باید بهشون چی میگفت؟
دروغ؟
نه.نه.نه. غیر ممکنه..
چه دروغی میتونست سرهم کنه تا اونا باور کنن؟!
انقدری کلافه بود که حوصلهی توضیح هیچ چیزو نداشت چه برسه به اون رابطهی مسخره ای که 9 سال پیش به راحتی تمومش کرد..
تو خیابونا پرسه میزد بدونِ مقصدی.. حتی نمیدونست کجاست..
ولی.. تا کی میخواست بی محلی کنه و جوابشونو نده..
با کوچیک ترین ضربه صفحه چت پدرش رو باز و بی توجه به پیام هایی که پشت هم براش ارسال میشد شروع به تایپ کرد..
+( بابا برای یک مدت میخوام برم ویلا، نگران نباشین چیزی نیست، فقط یکمی دلم برای گذشته ها تنگ شده)
(و اینکه تا قبل از مزایده برمیگردم)
شاید دلیل اینکه به باباش پیام میداد این بود که اون بیشتر درکش میکرد..
_(باشه دختر قشنگم، مراقب خودت باش)
لبخند غمگینی روی لباش نقش بست...
تنها کسی که انقد راحت و بدون پرسیدن هیچ سوالی حرفاشو قبول میکرد پدرش بود.. هرچند باید بعدا بهش توضیح میداد..
از صفحه چت خارج شد و شماره یکی از بادیگاردهارو گرفت..
+ماشینُ میخوام..
.
.
بعد از خاموش کردن ماشین آهسته بیرون اومد و با دیدن پیر مرد مهربونی که سالهاست همراه همسرش از ویلاشون مراقبت میکنن لبخندی زد..
+ببخشید که باعث شدم این موقع شب تو زحمت بیوفتین..
_این چه حرفیه دخترم..وقتی بابات زنگ زد و گفت داری میای خیلی خوشحال شدم..
+آجوما کجاست؟
_وقتی فهمید میخوای بیای فورا رفت تا اتاقتو برات مرتب کنه..
+ممنونم...
_خب دیگه.. بهتره استراحت کنی.. چیزی لازم داشتی باهام تماس بگیر..
سری تکون داد..
+ شب بخیر..
قدم هاشو به سمت خونه برداشت..
بعد ازینکه درُ بست نگاهش به اطراف گره خورد..
+اینجا اصلا تغییر نکرده!
به سمت پله ها رفت و شروع به صدا زدن کرد..
+آجوما.. اونجایی؟
_بله دخترم.. من اینجام..
با دیدنش خوشحالیش چند برابر شد..
فورا به سمتش رفت و اونو به بغل گرفت..
+دلم خیلی براتون تنگ شده بود..
_منم دلم برات تنگ شده بود..
عقب اومد و با لبخند ادامه داد..
_فقط برام عجیبه.. چیشده که یاد ما افتادی؟
+یهو یاد قدیما رو کردم.. دلم هوای گذشته هارو کرد و تنها جایی که خاطرات خوبی رو توش گذروندم همینجاست.. غیر ازینا یه مدتی بود میخواستم بیام بهتون سر بزنم..
_خیل خب.. دلیل اومدنت هرچی هم که باشه مهم نیست.. مهم اینه که الان اینجایی پس تا میتونی تو چند روزی که هستی ذهنتو آزاد کن..
سری تکون داد..
+اهوم..
_من دیگه میرم.. چیزی لازم داشتی خبرم کن..
+ممنون
به اسرار Park Nike گذاشتما و گرنه که خواستم تنبیه شین..
#Part15
[2024]
با چشمای اشکی به صفحه گوشی که نوتیف و تماس های خوانوادش صفحه رو پر کرده بود خیره شد..
باید بهشون چی میگفت؟
دروغ؟
نه.نه.نه. غیر ممکنه..
چه دروغی میتونست سرهم کنه تا اونا باور کنن؟!
انقدری کلافه بود که حوصلهی توضیح هیچ چیزو نداشت چه برسه به اون رابطهی مسخره ای که 9 سال پیش به راحتی تمومش کرد..
تو خیابونا پرسه میزد بدونِ مقصدی.. حتی نمیدونست کجاست..
ولی.. تا کی میخواست بی محلی کنه و جوابشونو نده..
با کوچیک ترین ضربه صفحه چت پدرش رو باز و بی توجه به پیام هایی که پشت هم براش ارسال میشد شروع به تایپ کرد..
+( بابا برای یک مدت میخوام برم ویلا، نگران نباشین چیزی نیست، فقط یکمی دلم برای گذشته ها تنگ شده)
(و اینکه تا قبل از مزایده برمیگردم)
شاید دلیل اینکه به باباش پیام میداد این بود که اون بیشتر درکش میکرد..
_(باشه دختر قشنگم، مراقب خودت باش)
لبخند غمگینی روی لباش نقش بست...
تنها کسی که انقد راحت و بدون پرسیدن هیچ سوالی حرفاشو قبول میکرد پدرش بود.. هرچند باید بعدا بهش توضیح میداد..
از صفحه چت خارج شد و شماره یکی از بادیگاردهارو گرفت..
+ماشینُ میخوام..
.
.
بعد از خاموش کردن ماشین آهسته بیرون اومد و با دیدن پیر مرد مهربونی که سالهاست همراه همسرش از ویلاشون مراقبت میکنن لبخندی زد..
+ببخشید که باعث شدم این موقع شب تو زحمت بیوفتین..
_این چه حرفیه دخترم..وقتی بابات زنگ زد و گفت داری میای خیلی خوشحال شدم..
+آجوما کجاست؟
_وقتی فهمید میخوای بیای فورا رفت تا اتاقتو برات مرتب کنه..
+ممنونم...
_خب دیگه.. بهتره استراحت کنی.. چیزی لازم داشتی باهام تماس بگیر..
سری تکون داد..
+ شب بخیر..
قدم هاشو به سمت خونه برداشت..
بعد ازینکه درُ بست نگاهش به اطراف گره خورد..
+اینجا اصلا تغییر نکرده!
به سمت پله ها رفت و شروع به صدا زدن کرد..
+آجوما.. اونجایی؟
_بله دخترم.. من اینجام..
با دیدنش خوشحالیش چند برابر شد..
فورا به سمتش رفت و اونو به بغل گرفت..
+دلم خیلی براتون تنگ شده بود..
_منم دلم برات تنگ شده بود..
عقب اومد و با لبخند ادامه داد..
_فقط برام عجیبه.. چیشده که یاد ما افتادی؟
+یهو یاد قدیما رو کردم.. دلم هوای گذشته هارو کرد و تنها جایی که خاطرات خوبی رو توش گذروندم همینجاست.. غیر ازینا یه مدتی بود میخواستم بیام بهتون سر بزنم..
_خیل خب.. دلیل اومدنت هرچی هم که باشه مهم نیست.. مهم اینه که الان اینجایی پس تا میتونی تو چند روزی که هستی ذهنتو آزاد کن..
سری تکون داد..
+اهوم..
_من دیگه میرم.. چیزی لازم داشتی خبرم کن..
+ممنون
به اسرار Park Nike گذاشتما و گرنه که خواستم تنبیه شین..
۴.۴k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.