پارت۲۰
#پارت۲۰
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال#رمان_اروتیک
موهاموبرس کشیدموبعدیه ارایش ملایم دراخرم یه تونیکوشلواربا شال ست لباسم پوشیدم
همینکه کارم تموم شد زنگ در ب صدا دراومد
اکتایومهمونا اومدن
دروبازکردم
اقاناصراول داخل شد
_سلام ارمغان جان خوبی دخترم
_سلام خوش اومدید چندسالی هست ندیدمتون
_وظیفه ام بودبهتون سربزنم کم کاری کردم تووخانوادت ب گردن اکتای جان خیلی حق دارین من بایدلطفتونوجبران میکردم عوض پدرومادرش
**ازحرفاش خوشم نیومدو بی حرف یه لبخندمصنوعی زدم
خبری ازدخترشواکتای نبود رفتم حیاط ببینم کجاموندن ک دیدم یه دختر کم سنوسال چسبیده ب اکتای
_خیلی وقته منوازیادبردیافک نکن حواسم بهت نیس
اکتای خندید_مگ تومیزاری فراموشت کنم دایرکتموسوراخ کردی
دختره بلندخندیدوبانازموهاشودادعقب
_بس ک دوست دارم
اکتای خواست جوابشوبده ک هردوشون بادیدن من ساکت شدن
دختره ی پررو روبه اکتای گفت _ای وای عزیزم مادرت اومد
بعداومدجلو،اکتای ک سعی داشت خندشوکنترل کنه
ب من نگاه کرد
باغضب خیره نگاش کردم ک روشوبرگردوندو روبه دختره گفت _مادرم ک نیستن خودت درجریانی فوت شدن میشه گفت مادرخوندمه
باحرص لبخندمضخرفی زدم
_سلام خوش اومدی،گلم اکتای جان شوخی میکنه من هیچ نسبتی جزاینکه دخترخاله ی پدرشم ندارم باهاش
مادرخوندشم مادرم هستش
بعدچپ چپ ب اکتای ک اون پوزخند رومخشوداشت میکردتوچشم نگاه کردم
دختره اومدجلو
_سلام شرمنده من فکر کردم مادرشی اسم من یلداس وشما
بااکره دست دادم باهاش
_عیب نداره گلم سری بعداول نسبتاروبفهم بعدنظربده
ودرضمن خوشبختم یلدا جان منم ارمغانم
ایشی گفتو رفت تو ب دنبالش اکتایم با نیشخندب من رفت
****یه ساعت از اومدن اقا ناصرواون یلدای عفریته میگذشت واقعا اعصابم خوردشده بود هم از فیسوافاده ی این دختره ونگاهای رومخیش ب اکتای هم جو سنگین بینمون
بالاخره ساعت۹غذاهارو ازبیرون اوردن بااکتای رفتیم اشپزخونه ک میزوبچینیم
اکتای نیم نگاهی بهم کرد
_چته اخمات توهمه
چشم غره ای بهش رفتم
_چیزی نیس انتظارداری چیزی باشه؟
شونه ای بالاانداختومشغول چیدن میزشدمنم غذاهاروکشیدم تودیس ومهموناروصدازدم
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال#رمان_اروتیک
موهاموبرس کشیدموبعدیه ارایش ملایم دراخرم یه تونیکوشلواربا شال ست لباسم پوشیدم
همینکه کارم تموم شد زنگ در ب صدا دراومد
اکتایومهمونا اومدن
دروبازکردم
اقاناصراول داخل شد
_سلام ارمغان جان خوبی دخترم
_سلام خوش اومدید چندسالی هست ندیدمتون
_وظیفه ام بودبهتون سربزنم کم کاری کردم تووخانوادت ب گردن اکتای جان خیلی حق دارین من بایدلطفتونوجبران میکردم عوض پدرومادرش
**ازحرفاش خوشم نیومدو بی حرف یه لبخندمصنوعی زدم
خبری ازدخترشواکتای نبود رفتم حیاط ببینم کجاموندن ک دیدم یه دختر کم سنوسال چسبیده ب اکتای
_خیلی وقته منوازیادبردیافک نکن حواسم بهت نیس
اکتای خندید_مگ تومیزاری فراموشت کنم دایرکتموسوراخ کردی
دختره بلندخندیدوبانازموهاشودادعقب
_بس ک دوست دارم
اکتای خواست جوابشوبده ک هردوشون بادیدن من ساکت شدن
دختره ی پررو روبه اکتای گفت _ای وای عزیزم مادرت اومد
بعداومدجلو،اکتای ک سعی داشت خندشوکنترل کنه
ب من نگاه کرد
باغضب خیره نگاش کردم ک روشوبرگردوندو روبه دختره گفت _مادرم ک نیستن خودت درجریانی فوت شدن میشه گفت مادرخوندمه
باحرص لبخندمضخرفی زدم
_سلام خوش اومدی،گلم اکتای جان شوخی میکنه من هیچ نسبتی جزاینکه دخترخاله ی پدرشم ندارم باهاش
مادرخوندشم مادرم هستش
بعدچپ چپ ب اکتای ک اون پوزخند رومخشوداشت میکردتوچشم نگاه کردم
دختره اومدجلو
_سلام شرمنده من فکر کردم مادرشی اسم من یلداس وشما
بااکره دست دادم باهاش
_عیب نداره گلم سری بعداول نسبتاروبفهم بعدنظربده
ودرضمن خوشبختم یلدا جان منم ارمغانم
ایشی گفتو رفت تو ب دنبالش اکتایم با نیشخندب من رفت
****یه ساعت از اومدن اقا ناصرواون یلدای عفریته میگذشت واقعا اعصابم خوردشده بود هم از فیسوافاده ی این دختره ونگاهای رومخیش ب اکتای هم جو سنگین بینمون
بالاخره ساعت۹غذاهارو ازبیرون اوردن بااکتای رفتیم اشپزخونه ک میزوبچینیم
اکتای نیم نگاهی بهم کرد
_چته اخمات توهمه
چشم غره ای بهش رفتم
_چیزی نیس انتظارداری چیزی باشه؟
شونه ای بالاانداختومشغول چیدن میزشدمنم غذاهاروکشیدم تودیس ومهموناروصدازدم
۱.۰k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.