فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۲۴
فرمانده: قربان ... یه خبری هس که باید بدانید
کوک : چی ؟
فرمانده: نقشه ی راه رو ... ردیابی کردیم !
کوک : آها باشه ... صبر کن ... چی؟
که کوک همونجا می ایسته و با چشمانی گشاد و ناباوری بهش خیره میشه
فرمانده : درسته قربان... نیرو ها هم از سراسر کشور میان ... ساعت ۴ یا نهایتا کسانی که راهشان دور تره تا ساعت ۵ میرسن شما هم ساعت شیش جلسه دارین ... غذاها تا قبل از ساعت هفت آماده اند بعد از پر کردن انرژی هامون و سیر کردن شکم هامون نهایتا تا ساعت ۷:۳۰ راه میافتیم ... برای پرواز ساعت ۱۱ از عمارت خارج میشن و ساعت ۱ بامداد پروازشان شروع میشه ...
کوک با ذوق و هیجان میگه : بله بلههه عالیهههه
فرمانده : البته قربان من ترتیب همه چیز رو میدم
کوک محکم دستش رو روی شونه های فرمانده میزاره و شونه هاش رو فشار میده و میگه : بابت این کارات ... ترفیع مقام و پاداش دریافت میکنیی(ذوق صگی)
که یهو کوک حالت چهره اش از ذوق و... خارج میشه و تغییر میکنه و آروم دستش رو برمیداره و به رو به رو خیره میشه آروم میگه : داریم میایم سراغت بابا !
فلش بک به زمانی که بقیه میان :
کوک به نوبت به همه خوش آمد گفت و بعدش نگاهی به ساعتش کرد ساعت ۵:۳۳ دقیقه بود کوک بلند و رسا طوری که همه بشنون میگه : ساعت ۶ جلسه داریم تکرار میکنم ساعت ۶ !
نه زودتر و نه دیر نیاین !
تمام !
فرمانده ها و نیرو ها نوبت به نوبت به کوک ادای احترام کردن و رفتن کوک هم نفس عمیقی میکشه و چشماش رو میبنده که فرمانده میاد کنارش ..
فرمانده: حالتون ... خوبه؟
کوک : هوففففف ... بنظرت از پسش ... بر میایم؟!
فرمانده: بله قربان ...
کوک : میشه ... برای یه بارم که شده ... بجای اینکه زیر دستم باشی ... رفیقم باشی؟!
فرمانده با چشم های گشاد شده به کوک نگاه میکنه و به ارومی میگه : من..منظورتون چیه؟! مگه این جنگ فرقی هم داره با قبلی ها؟!
کوک : معلومه که داره ... خیلی فرق داره ... خیلی وقته که تنهایی میجنگم ... نمیتونم توی این جنگ هم با کسی که دوسش دارم بجنگم که ... دو تا از کسانی که دوستشون دارمو نجات بدم ..
فرمانده: متوجه ام ... قربان
کوک نفس عمیقی میکشه و میگه: فرمانده .... نگو قربان ... فقط ... فقط امشب ... فقط امشب طوری رفتار کن که...که انگار ... دوستیم ؟!
فرمانده : باشه...
کوک : ممنون
فرمانده لبخندی میزنه ولی چیزی نمیگن که یهو فرمانده ساعت رو میبینه !
فرمانده: کو...کوک ... ساعت رو دیدی؟
کوک نگاهی به ساعتش میکنه و سریع میگه واییییییییییی نه !!!
۳ دقیقه مونده بود به ۶ .. کوک و فرمانده میدون و میره بالا که بلاخره سر ساعت کوک و فرمانده وارد اتاق میشن ... کوک چند تا نفس میزنه و میگه: امشب یه جنگ جالب داریم ...
کوک عکس دو نفر رو به نمایش گذاشت ..
کوک ادامه میده :برای نجات دادن این دو نفر میریم ... و ...
پارت : ۲۴
فرمانده: قربان ... یه خبری هس که باید بدانید
کوک : چی ؟
فرمانده: نقشه ی راه رو ... ردیابی کردیم !
کوک : آها باشه ... صبر کن ... چی؟
که کوک همونجا می ایسته و با چشمانی گشاد و ناباوری بهش خیره میشه
فرمانده : درسته قربان... نیرو ها هم از سراسر کشور میان ... ساعت ۴ یا نهایتا کسانی که راهشان دور تره تا ساعت ۵ میرسن شما هم ساعت شیش جلسه دارین ... غذاها تا قبل از ساعت هفت آماده اند بعد از پر کردن انرژی هامون و سیر کردن شکم هامون نهایتا تا ساعت ۷:۳۰ راه میافتیم ... برای پرواز ساعت ۱۱ از عمارت خارج میشن و ساعت ۱ بامداد پروازشان شروع میشه ...
کوک با ذوق و هیجان میگه : بله بلههه عالیهههه
فرمانده : البته قربان من ترتیب همه چیز رو میدم
کوک محکم دستش رو روی شونه های فرمانده میزاره و شونه هاش رو فشار میده و میگه : بابت این کارات ... ترفیع مقام و پاداش دریافت میکنیی(ذوق صگی)
که یهو کوک حالت چهره اش از ذوق و... خارج میشه و تغییر میکنه و آروم دستش رو برمیداره و به رو به رو خیره میشه آروم میگه : داریم میایم سراغت بابا !
فلش بک به زمانی که بقیه میان :
کوک به نوبت به همه خوش آمد گفت و بعدش نگاهی به ساعتش کرد ساعت ۵:۳۳ دقیقه بود کوک بلند و رسا طوری که همه بشنون میگه : ساعت ۶ جلسه داریم تکرار میکنم ساعت ۶ !
نه زودتر و نه دیر نیاین !
تمام !
فرمانده ها و نیرو ها نوبت به نوبت به کوک ادای احترام کردن و رفتن کوک هم نفس عمیقی میکشه و چشماش رو میبنده که فرمانده میاد کنارش ..
فرمانده: حالتون ... خوبه؟
کوک : هوففففف ... بنظرت از پسش ... بر میایم؟!
فرمانده: بله قربان ...
کوک : میشه ... برای یه بارم که شده ... بجای اینکه زیر دستم باشی ... رفیقم باشی؟!
فرمانده با چشم های گشاد شده به کوک نگاه میکنه و به ارومی میگه : من..منظورتون چیه؟! مگه این جنگ فرقی هم داره با قبلی ها؟!
کوک : معلومه که داره ... خیلی فرق داره ... خیلی وقته که تنهایی میجنگم ... نمیتونم توی این جنگ هم با کسی که دوسش دارم بجنگم که ... دو تا از کسانی که دوستشون دارمو نجات بدم ..
فرمانده: متوجه ام ... قربان
کوک نفس عمیقی میکشه و میگه: فرمانده .... نگو قربان ... فقط ... فقط امشب ... فقط امشب طوری رفتار کن که...که انگار ... دوستیم ؟!
فرمانده : باشه...
کوک : ممنون
فرمانده لبخندی میزنه ولی چیزی نمیگن که یهو فرمانده ساعت رو میبینه !
فرمانده: کو...کوک ... ساعت رو دیدی؟
کوک نگاهی به ساعتش میکنه و سریع میگه واییییییییییی نه !!!
۳ دقیقه مونده بود به ۶ .. کوک و فرمانده میدون و میره بالا که بلاخره سر ساعت کوک و فرمانده وارد اتاق میشن ... کوک چند تا نفس میزنه و میگه: امشب یه جنگ جالب داریم ...
کوک عکس دو نفر رو به نمایش گذاشت ..
کوک ادامه میده :برای نجات دادن این دو نفر میریم ... و ...
۲۵.۳k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.