فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۲۵
کوک : برای این دو نفر میریم ... این خیلی مهمه اینا .. نباید بمیرن!
هرگزززززز شده ... اگه دیدین کسی میخواد بهشون شلیک کنه ....منو بندازید جلو تیر ... ولی اونا زنده بمونن البته اگه تا حالا مونده باشن( بغض)
خببب( جدی)
قرارمون اینه ، این ها رو بدون هیچ صدمه ای چیزی بیارین خونه ... بیارین عمارت ... هر کس یکیشون رو پیدا کرد سریع برمیداره و میاره به عمارت ... اگه بفهمم به عمارت نبردید برای تمام عمرتون میندازمتون توی سلول یاد من کن !
بقیه : یاد من کنن؟؟!!!!!(ترس)
کوک : آره... خلاصه که ... مراقب باشین !!!!
کمی گذشت و کوک چندین نکته دیگه رو گفت و یاد آوری کرد و بلاخره به آخر حرفش رسید و گفت : همینا رو بدونین و یه دو قانون داریم قانون اول هیچ وقت اینا رو فراموش نکنید وگرنه ... خودتون میدونید چی میشع ... و قانون دوم : به حرف قانون اول گوش کن ... چون باعث نجاتت از مرگ و بدبختی میشه !
کوک : خب دیگه همین ها رو بدونید و خوب بهش عمل کنید(جدی و سرد)
الانم برین غذا و میوه و ... بخورید باید برای جنگ خوب انرژی داشته باشین !
کوک: موفق باشین ... راستی هر کسی که اونا رو زنده و سالم به عمارت برگردونه ..یه پاداشی داره که تو خوابش هم ندیده !
کوک لبخندی میزنه و میره اتاقش یکم میگذره که در اتاقش زده میشه ...
کوک : بله ؟
فرمانده وارد اتاق میشه ...
فرمانده: عااااا ... کوک غذا ... نخوردی؟!
کوک : اره ... حس و حالش رو ندارم ...
فرمانده: عاااا ... باید انرژی داشته باشی ... تا بتونی جنگ رو ... ببری !
کوک : نمیخوام این جنگ برنده یا بازنده داشته باشه (ناراحتی)
فرمانده: میدونی اون باهات چیکار کرده که اینا رو میگی ؟!
کوک : میدونم ولی ...
فرمانده: چه ولی و اما ایی کوک ؟!
کوک : هیچی فقط ...
فرمانده: فقط چی؟!
کوک : فقط نمیخوام هیچ کدومو بکشم ... ولی بابا میخواد ... ا.ت رو بکشه !
فرمانده: چرا ؟!
کوک : چون میدونه ... ديوانه وار دوستش دارم ولی خودِ احمقش... نمی دونه !
کوک هوفی میکشه ... و میگه: اون ... شاید هیچ وقت اینو ... نفهمه (بغض)
اشک توی چشمای فرمانده حلقه میزنه و اون میاد و خیلی محکم کوک رو بغل میکنه و در بغل هم اشک میریزن کمی بعد جدا میشن و فرمانده میگه :
فرمانده: تو ... قوی تر از اونی هستی که فکر میکنی مرد !
کوک : ممنون رفیق .. بریم؟!
فرمانده شونه بالا میندازه و بل لبخند میگه: بریم!
همه سوار ماشین هاشون میشن (گایز زیر دست ها و نیروهای کوک خیلی خوبن خودشون مافیان ، اتفاقا مافیا های بزرگی هم هستن ولی اینجا کوک از همه خوف ترع و رئیس همشونه)
همه سوار ماشین هاشون میشن که کوک میره سمت فرمانده و میگه :
کوک: میشه ... با ماشین من بیای ؟
فرمانده در ماشینش رو میبنده و به سمت ماشین کوک میره کوک هم همراهیش میکنه و سوار ماشین میشن که ...
پارت : ۲۵
کوک : برای این دو نفر میریم ... این خیلی مهمه اینا .. نباید بمیرن!
هرگزززززز شده ... اگه دیدین کسی میخواد بهشون شلیک کنه ....منو بندازید جلو تیر ... ولی اونا زنده بمونن البته اگه تا حالا مونده باشن( بغض)
خببب( جدی)
قرارمون اینه ، این ها رو بدون هیچ صدمه ای چیزی بیارین خونه ... بیارین عمارت ... هر کس یکیشون رو پیدا کرد سریع برمیداره و میاره به عمارت ... اگه بفهمم به عمارت نبردید برای تمام عمرتون میندازمتون توی سلول یاد من کن !
بقیه : یاد من کنن؟؟!!!!!(ترس)
کوک : آره... خلاصه که ... مراقب باشین !!!!
کمی گذشت و کوک چندین نکته دیگه رو گفت و یاد آوری کرد و بلاخره به آخر حرفش رسید و گفت : همینا رو بدونین و یه دو قانون داریم قانون اول هیچ وقت اینا رو فراموش نکنید وگرنه ... خودتون میدونید چی میشع ... و قانون دوم : به حرف قانون اول گوش کن ... چون باعث نجاتت از مرگ و بدبختی میشه !
کوک : خب دیگه همین ها رو بدونید و خوب بهش عمل کنید(جدی و سرد)
الانم برین غذا و میوه و ... بخورید باید برای جنگ خوب انرژی داشته باشین !
کوک: موفق باشین ... راستی هر کسی که اونا رو زنده و سالم به عمارت برگردونه ..یه پاداشی داره که تو خوابش هم ندیده !
کوک لبخندی میزنه و میره اتاقش یکم میگذره که در اتاقش زده میشه ...
کوک : بله ؟
فرمانده وارد اتاق میشه ...
فرمانده: عااااا ... کوک غذا ... نخوردی؟!
کوک : اره ... حس و حالش رو ندارم ...
فرمانده: عاااا ... باید انرژی داشته باشی ... تا بتونی جنگ رو ... ببری !
کوک : نمیخوام این جنگ برنده یا بازنده داشته باشه (ناراحتی)
فرمانده: میدونی اون باهات چیکار کرده که اینا رو میگی ؟!
کوک : میدونم ولی ...
فرمانده: چه ولی و اما ایی کوک ؟!
کوک : هیچی فقط ...
فرمانده: فقط چی؟!
کوک : فقط نمیخوام هیچ کدومو بکشم ... ولی بابا میخواد ... ا.ت رو بکشه !
فرمانده: چرا ؟!
کوک : چون میدونه ... ديوانه وار دوستش دارم ولی خودِ احمقش... نمی دونه !
کوک هوفی میکشه ... و میگه: اون ... شاید هیچ وقت اینو ... نفهمه (بغض)
اشک توی چشمای فرمانده حلقه میزنه و اون میاد و خیلی محکم کوک رو بغل میکنه و در بغل هم اشک میریزن کمی بعد جدا میشن و فرمانده میگه :
فرمانده: تو ... قوی تر از اونی هستی که فکر میکنی مرد !
کوک : ممنون رفیق .. بریم؟!
فرمانده شونه بالا میندازه و بل لبخند میگه: بریم!
همه سوار ماشین هاشون میشن (گایز زیر دست ها و نیروهای کوک خیلی خوبن خودشون مافیان ، اتفاقا مافیا های بزرگی هم هستن ولی اینجا کوک از همه خوف ترع و رئیس همشونه)
همه سوار ماشین هاشون میشن که کوک میره سمت فرمانده و میگه :
کوک: میشه ... با ماشین من بیای ؟
فرمانده در ماشینش رو میبنده و به سمت ماشین کوک میره کوک هم همراهیش میکنه و سوار ماشین میشن که ...
۲۰.۱k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.