فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۲۳
کوک : عالیه ... نقشه امون ... داره میگیره !
فرمانده: خیلی خُب خوبه ... میخواین بیایم دنبالتون؟!
کوک : نه ... خودم میام
فرمانده : پس درگیری نشد؟!
کوک : نه ... گفتم که نقشه امون داره میگیره !
فرمانده: گرفته !
کوک : هنوز نه ... ولی میگیره ... الان میام عمارت تا شب همه نیرو ها رو جمع کن عمارت !
به علاوه فرمانده و نیروهایی که تو این شهر نیستن هم اخطار بده بیان !
فرمانده: قربان ... مطمئنید؟!
کوک : آره... اون طوری که فکر میکنی ساده نیس فرمانده !
فرمانده: عاااااا ... باشه قربان
کوک : عالیه من الان ... راه میافتم!
فرمانده: بله ... میبینمتون !
کوک : اوم ... فعلا
فرمانده : فعلا
کوک تلفن رو قطع میکنه و میره سمت ماشینش میره و زیر لب میگه : با من بازی میکنی؟
با زندگیم؟ با ا.ت ؟ با ... هوووف ... خواهیم دید چی میشه بابا !!!
خواهیم دید ...
و کوک سوار ماشین میشه و روشن میکنه و راه میافته و با دست فرمون خفنش میرونه کمی بعد میرسه و از ماشین پیاده میشه سرعت راه رفتنش نسبتا بالا بود و میره به اتاق خدمه در رو باز میکنه و بلند میگه : کلی غذا و میوه و ... آماده کنید ... امروز کلی آدم میان اینجا که ( فریاد) ممکنه آخرین وعده ی غذاییشان باشه ( آروم )
یکی : چ...چی؟ آخرین وعده ی غذایی؟
کوک کمی مکث میکنه و به حرف آن دختر فکر میکنه که
پچ پچ کردنا شروع میشه و همهمه میشه که کوک فریاد میزنه :
کوک : کافیهههههههه ... اینش به شما مربوط نیس !
حالا هم به جای دهنتون ... دستتون کار کنهههه !!!!!!!(عربده)
که فرمانده وارد اتاق خدمه میشه و آروم دستش رو به سمت شونه های کوک میبره و اروم بهش ضربه میزنه تا کوک آروم بشه(اگه گفتین چند بار گفتم آروم؟!)
فرمانده: آروم باشین قربان (🗿)
کوک : من آرومم اینا توی چیزهای که بهشون هیچ ربطی نداره دخالت میکنند!
کوک نگاهی به خدمه میندازه و میگه : آماده اش کنیددد تا شببببب تا ساعت ۷ شب !!!!
خدمه : چ...چشم قربان !
کوک : خوبه ..
کوک و فرمانده از اتاق خارج میشن و راه میافتن به سمت داخل اتاق کوک و ... که وسط راه فرمانده حرفی میزنه که کوک همونجا می ایسته و چشمانی گشاد شده و با ناباوری به فرمانده خیره میشه ....
مایل به حمایت بیب ¿
پارت : ۲۳
کوک : عالیه ... نقشه امون ... داره میگیره !
فرمانده: خیلی خُب خوبه ... میخواین بیایم دنبالتون؟!
کوک : نه ... خودم میام
فرمانده : پس درگیری نشد؟!
کوک : نه ... گفتم که نقشه امون داره میگیره !
فرمانده: گرفته !
کوک : هنوز نه ... ولی میگیره ... الان میام عمارت تا شب همه نیرو ها رو جمع کن عمارت !
به علاوه فرمانده و نیروهایی که تو این شهر نیستن هم اخطار بده بیان !
فرمانده: قربان ... مطمئنید؟!
کوک : آره... اون طوری که فکر میکنی ساده نیس فرمانده !
فرمانده: عاااااا ... باشه قربان
کوک : عالیه من الان ... راه میافتم!
فرمانده: بله ... میبینمتون !
کوک : اوم ... فعلا
فرمانده : فعلا
کوک تلفن رو قطع میکنه و میره سمت ماشینش میره و زیر لب میگه : با من بازی میکنی؟
با زندگیم؟ با ا.ت ؟ با ... هوووف ... خواهیم دید چی میشه بابا !!!
خواهیم دید ...
و کوک سوار ماشین میشه و روشن میکنه و راه میافته و با دست فرمون خفنش میرونه کمی بعد میرسه و از ماشین پیاده میشه سرعت راه رفتنش نسبتا بالا بود و میره به اتاق خدمه در رو باز میکنه و بلند میگه : کلی غذا و میوه و ... آماده کنید ... امروز کلی آدم میان اینجا که ( فریاد) ممکنه آخرین وعده ی غذاییشان باشه ( آروم )
یکی : چ...چی؟ آخرین وعده ی غذایی؟
کوک کمی مکث میکنه و به حرف آن دختر فکر میکنه که
پچ پچ کردنا شروع میشه و همهمه میشه که کوک فریاد میزنه :
کوک : کافیهههههههه ... اینش به شما مربوط نیس !
حالا هم به جای دهنتون ... دستتون کار کنهههه !!!!!!!(عربده)
که فرمانده وارد اتاق خدمه میشه و آروم دستش رو به سمت شونه های کوک میبره و اروم بهش ضربه میزنه تا کوک آروم بشه(اگه گفتین چند بار گفتم آروم؟!)
فرمانده: آروم باشین قربان (🗿)
کوک : من آرومم اینا توی چیزهای که بهشون هیچ ربطی نداره دخالت میکنند!
کوک نگاهی به خدمه میندازه و میگه : آماده اش کنیددد تا شببببب تا ساعت ۷ شب !!!!
خدمه : چ...چشم قربان !
کوک : خوبه ..
کوک و فرمانده از اتاق خارج میشن و راه میافتن به سمت داخل اتاق کوک و ... که وسط راه فرمانده حرفی میزنه که کوک همونجا می ایسته و چشمانی گشاد شده و با ناباوری به فرمانده خیره میشه ....
مایل به حمایت بیب ¿
۱۶.۸k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.