My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁷⁴🪐🦖
نامجون و جین بعد از کوک با عجله از ماشین پیاده شدن و وارد بیمارستان شدن و کوک و پرستار رو دنبال کردن...
از یه جایی به بعد اجازه ندادن کوک همراه تهیونگ باشه و در رو به روش بستن کوک با نگرانی به دری که دیگه بسته شده بود خیره شد..
اگه بلایی سر یکی از اونها میومد کوک نمیتونست زندگی کنه... صداهای ناله تهیونگ میومد و این بیشتر کوک رو نگران میکرد..
تقریبا یه ساعت گذشته بود و خبری نه از تهیونگ بود و نه از دکتر یا پرستاری... نامجون روی صندلی نشسته بود و با دستاش سرش رو گرفته بود..
جین هم روی صندلی نشسته بود و از استرس پاهاش رو روی زمین می کوبید... بلاخره بعد از نیم ساعت که برای اونا یه سال گذشت دکتر از اتاق خارج شد و با لبخند به سمتشون رفت..
دکتر: تبریک میگم... هم همسرتون و بچتون هر دو سالم هستند..
جین و کوک از خوشحالی اشک ریختن... کوک به سمت دکتر برگشت و گفت...
کوک: خب من کی میتونم همسرم رو ببینم و همینطور بچه رو..!؟
دکتر نگاهی به ساعت انداخت و گفت...
دکتر: بیمار تا دو ساعت دیگه به هوش میاد بچتون هم کنار پدرش خوابه ، هر وقت که به هوش اومد میتونید ببینیدشون...
کوک تشکری کرد و دوباره روی صندلی نشست.. هیچوقت یادش نمیومد که کی اینقدر خوشحال باشه... بلاخره به اوج خوشبختیش رسیده بود..
تقریبا سه ساعت گذشته بود و کوک برای دیدن تهیونگ و کوچولوش خیلی بی قراری میکرد... دکتر رضایت داد که کوک به دیدن اونها بره..
کوک آروم وارد اتاق شد و با دیدن همسرش که آروم رو تخت خوابیده بود لبخندی زد... لبای خشک و کبودش توجه کوک رو جلب کرد.. حتما خیلی اذیت شده بود در حدی که حتی رنگ به رخ نداشت...
کوک به اول به سمت تهیونگ رفت و اول پیشونیش و بعد لباش رو بوسید و زیر لب زمزمه کرد..
کوک: ممنونم عزیزم... بخاطر هدیه زیبایی که بهم دادی هر چقدر به پات بریزم کمه..
بعد به سمت تخت کوچیکی که کنار تهیونگ قرار داشت رفت و نوزادی که داخلش قرار داشت رو دید...
از همین الان معلوم بود که خیلی زیباست.. لباش کاملا به تهیونگ رفته بود و خال زیر لبش به کوک... دقیقا ترکیب کوک و تهیونگ بود..
اینو حتی از چند کیلومتر عقب تر هم میشد تشخیص داد... کوچولوش رو به آغوش کشید و سرش رو تو گردن کوچولوش فرو کرد..
بوی شیرینی زیر بینی کوک رو قلقلک داد... اون بچه انگار قرار بود کوک رو دیوونه کنه با صدای ضعیف تهیونگ به سمتش برگشت..
تهیونگ: کوک بهم آب بده...
کوک بچه رو روی تختش گذاشت و از روی میز پارچ آب رو برداشت و برای تهیونگ آب ریخت و کمک کرد تهیونگ بخوره..
تهیونگ خودش رو به تخت تکیه داد و چشماش رو از دردی که زیر دلش پیچید بست... ناگهان با فکر بچه چشماش رو سریع باز کرد به کوکی که با لبخند به تخت کوچولو نگاه میکرد خیره شد..
Part⁷⁴🪐🦖
نامجون و جین بعد از کوک با عجله از ماشین پیاده شدن و وارد بیمارستان شدن و کوک و پرستار رو دنبال کردن...
از یه جایی به بعد اجازه ندادن کوک همراه تهیونگ باشه و در رو به روش بستن کوک با نگرانی به دری که دیگه بسته شده بود خیره شد..
اگه بلایی سر یکی از اونها میومد کوک نمیتونست زندگی کنه... صداهای ناله تهیونگ میومد و این بیشتر کوک رو نگران میکرد..
تقریبا یه ساعت گذشته بود و خبری نه از تهیونگ بود و نه از دکتر یا پرستاری... نامجون روی صندلی نشسته بود و با دستاش سرش رو گرفته بود..
جین هم روی صندلی نشسته بود و از استرس پاهاش رو روی زمین می کوبید... بلاخره بعد از نیم ساعت که برای اونا یه سال گذشت دکتر از اتاق خارج شد و با لبخند به سمتشون رفت..
دکتر: تبریک میگم... هم همسرتون و بچتون هر دو سالم هستند..
جین و کوک از خوشحالی اشک ریختن... کوک به سمت دکتر برگشت و گفت...
کوک: خب من کی میتونم همسرم رو ببینم و همینطور بچه رو..!؟
دکتر نگاهی به ساعت انداخت و گفت...
دکتر: بیمار تا دو ساعت دیگه به هوش میاد بچتون هم کنار پدرش خوابه ، هر وقت که به هوش اومد میتونید ببینیدشون...
کوک تشکری کرد و دوباره روی صندلی نشست.. هیچوقت یادش نمیومد که کی اینقدر خوشحال باشه... بلاخره به اوج خوشبختیش رسیده بود..
تقریبا سه ساعت گذشته بود و کوک برای دیدن تهیونگ و کوچولوش خیلی بی قراری میکرد... دکتر رضایت داد که کوک به دیدن اونها بره..
کوک آروم وارد اتاق شد و با دیدن همسرش که آروم رو تخت خوابیده بود لبخندی زد... لبای خشک و کبودش توجه کوک رو جلب کرد.. حتما خیلی اذیت شده بود در حدی که حتی رنگ به رخ نداشت...
کوک به اول به سمت تهیونگ رفت و اول پیشونیش و بعد لباش رو بوسید و زیر لب زمزمه کرد..
کوک: ممنونم عزیزم... بخاطر هدیه زیبایی که بهم دادی هر چقدر به پات بریزم کمه..
بعد به سمت تخت کوچیکی که کنار تهیونگ قرار داشت رفت و نوزادی که داخلش قرار داشت رو دید...
از همین الان معلوم بود که خیلی زیباست.. لباش کاملا به تهیونگ رفته بود و خال زیر لبش به کوک... دقیقا ترکیب کوک و تهیونگ بود..
اینو حتی از چند کیلومتر عقب تر هم میشد تشخیص داد... کوچولوش رو به آغوش کشید و سرش رو تو گردن کوچولوش فرو کرد..
بوی شیرینی زیر بینی کوک رو قلقلک داد... اون بچه انگار قرار بود کوک رو دیوونه کنه با صدای ضعیف تهیونگ به سمتش برگشت..
تهیونگ: کوک بهم آب بده...
کوک بچه رو روی تختش گذاشت و از روی میز پارچ آب رو برداشت و برای تهیونگ آب ریخت و کمک کرد تهیونگ بخوره..
تهیونگ خودش رو به تخت تکیه داد و چشماش رو از دردی که زیر دلش پیچید بست... ناگهان با فکر بچه چشماش رو سریع باز کرد به کوکی که با لبخند به تخت کوچولو نگاه میکرد خیره شد..
۱۵.۳k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳