My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁷²🪐🦖
دکتر نگاه ترسیده ای به تهیونگ انداخت و گفت...
دکتر: خ..خواهش میکنم هر کاری بگید میکنم ولی اینکارو با من نکنید...!
تهیونگ با تمسخر لب زد..
تهیونگ: ب...باشه من کاری نمیکنم اما به شرطی که توام کاری که من بخوام رو بکنی..
دکتر مطیع سری تکون داد و تهیونگ برای آخرین بار نگاهی بهش انداخت و مطب و در آخر از بیمارستان خارج شد...
" پایان فلش بک... "
کوک با دهن باز به تهیونگ خیره شد...
تهیونگ پوزخندی بهش زد و گفت..
تهیونگ: چیه...!؟ بهم نمیومد همچین کاری کنم..؟ خب حق داری من همیشه روی مظلوم و بدختیمو برات به نمایش میذاشتم...
کوک لبخندی زد و تهیونگ رو بیشتر به آغوش گرفت..
کوک: خیلی خیلی دوست دارم تهیونگ...! هم تو هم بیبیمون رو..
تهیونگ خنده ریزی کرد و خودش رو بیشتر به کوک چسبوند...
تهیونگ: منم همینطور کوک.. منم دوستون دارم...
" ۶ ماه بعد... "
دستی به شکم قلمبه اش کشید و به کوک خیره شد...
تهیونگ: کوک نمک زیاد ریختی فکر کنم یه قاشق بگیر مزه اش کن.. من که نمیتونم زیاد راه برم و فعالیت کنم...
کوک لبخندی زد و کاری که تهیونگ گفت رو انجام داد.. از اون طرف صدای جین خونه رو در بر گرفت...
جین: تهته..!؟ تو آشپزخونه هستی...!؟
تهیونگ جوابش رو داد و کمی بعد نامجون و جین با هم وارد آشپزخونه شدند.. رابطه نامجون و کوک هنوز خیلی خوب نشده بود اما با هم کنار اومده بودن...
جین به سمت پسرش رفت و دستش رو روی شکمش گذاشت..
جین: پس کی میخوای بیای گوگولی...!؟ میدونی چقدر خانوادهاتو بی قرار کردی..؟ بیا دیگه عزیزم...!
تهیونگ لبخندی به حرفای جین زد و دوباره به کوک و نامجون نگاه کرد.. کنار هم داشتن آشپزی میکردن و هر از گاهی نامجون چشم غره ای به کوک میرفت...
تهیونگ خنده ریزی کرد و به بیرون خانه خیره شد.. دکتر گفته بود که هر آن ممکنه کوچولوشون به دنیا بیاد...
شکم بزرگش اونو از خیلی کارها ساقط کرده بود.. حتی دستشویی هم به زور میرفت و سختش بود... حمام رو هم یا با کمک جین میرفت یا با کمک کوک..
خیلی برای بچه ای که هنوز به دنیا نیومده بود برنامه داشتن...
کوک: غذا آمادست بیاین سر میز..
با شنیدن صدای کوک آروم با کمک جین به سمت آشپزخونه حرکت کردند... سر میز نشست و با دیدن غذاهای رنگارنگ آب دهنش سرازیر شد..
اما کمی شک داشت که همه غذا ها رو کوک و نامجون به تنهایی درست کرده بودند...
به جین خیره شد..
جین: تهته به من اونطوری نگاه نکن نمیتونستم بزارم هم من هم تورو به درک فاصل کنن...!
ته خنده ای کرد و گفت..
تهیونگ: میدونستم کوک برای اولین بار نمیتونه این همه غذای خوب درست کنه...! بابا نامجون هم که از آشپزی چیزی سرش نمیشه و خوشش نمیاد..! فقط پاپا جین هست که عاشق آشپزی هست و غذاهاش عالیه...!
کوک لبخند ضایعی زد و گفت..
Part⁷²🪐🦖
دکتر نگاه ترسیده ای به تهیونگ انداخت و گفت...
دکتر: خ..خواهش میکنم هر کاری بگید میکنم ولی اینکارو با من نکنید...!
تهیونگ با تمسخر لب زد..
تهیونگ: ب...باشه من کاری نمیکنم اما به شرطی که توام کاری که من بخوام رو بکنی..
دکتر مطیع سری تکون داد و تهیونگ برای آخرین بار نگاهی بهش انداخت و مطب و در آخر از بیمارستان خارج شد...
" پایان فلش بک... "
کوک با دهن باز به تهیونگ خیره شد...
تهیونگ پوزخندی بهش زد و گفت..
تهیونگ: چیه...!؟ بهم نمیومد همچین کاری کنم..؟ خب حق داری من همیشه روی مظلوم و بدختیمو برات به نمایش میذاشتم...
کوک لبخندی زد و تهیونگ رو بیشتر به آغوش گرفت..
کوک: خیلی خیلی دوست دارم تهیونگ...! هم تو هم بیبیمون رو..
تهیونگ خنده ریزی کرد و خودش رو بیشتر به کوک چسبوند...
تهیونگ: منم همینطور کوک.. منم دوستون دارم...
" ۶ ماه بعد... "
دستی به شکم قلمبه اش کشید و به کوک خیره شد...
تهیونگ: کوک نمک زیاد ریختی فکر کنم یه قاشق بگیر مزه اش کن.. من که نمیتونم زیاد راه برم و فعالیت کنم...
کوک لبخندی زد و کاری که تهیونگ گفت رو انجام داد.. از اون طرف صدای جین خونه رو در بر گرفت...
جین: تهته..!؟ تو آشپزخونه هستی...!؟
تهیونگ جوابش رو داد و کمی بعد نامجون و جین با هم وارد آشپزخونه شدند.. رابطه نامجون و کوک هنوز خیلی خوب نشده بود اما با هم کنار اومده بودن...
جین به سمت پسرش رفت و دستش رو روی شکمش گذاشت..
جین: پس کی میخوای بیای گوگولی...!؟ میدونی چقدر خانوادهاتو بی قرار کردی..؟ بیا دیگه عزیزم...!
تهیونگ لبخندی به حرفای جین زد و دوباره به کوک و نامجون نگاه کرد.. کنار هم داشتن آشپزی میکردن و هر از گاهی نامجون چشم غره ای به کوک میرفت...
تهیونگ خنده ریزی کرد و به بیرون خانه خیره شد.. دکتر گفته بود که هر آن ممکنه کوچولوشون به دنیا بیاد...
شکم بزرگش اونو از خیلی کارها ساقط کرده بود.. حتی دستشویی هم به زور میرفت و سختش بود... حمام رو هم یا با کمک جین میرفت یا با کمک کوک..
خیلی برای بچه ای که هنوز به دنیا نیومده بود برنامه داشتن...
کوک: غذا آمادست بیاین سر میز..
با شنیدن صدای کوک آروم با کمک جین به سمت آشپزخونه حرکت کردند... سر میز نشست و با دیدن غذاهای رنگارنگ آب دهنش سرازیر شد..
اما کمی شک داشت که همه غذا ها رو کوک و نامجون به تنهایی درست کرده بودند...
به جین خیره شد..
جین: تهته به من اونطوری نگاه نکن نمیتونستم بزارم هم من هم تورو به درک فاصل کنن...!
ته خنده ای کرد و گفت..
تهیونگ: میدونستم کوک برای اولین بار نمیتونه این همه غذای خوب درست کنه...! بابا نامجون هم که از آشپزی چیزی سرش نمیشه و خوشش نمیاد..! فقط پاپا جین هست که عاشق آشپزی هست و غذاهاش عالیه...!
کوک لبخند ضایعی زد و گفت..
۶.۱k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳