در اتوبوس باز و زنی سالخورده با کیسههای خرید به دست سو
درِ اتوبوس باز و زنی سالخورده با کیسههای خرید به دست، سوار میشود. صندلیام را تعارف میکنم و کنارش میایستم. همه کیسهها را زمین میگذارد به جز یکی که توی بغلش نگه میدارد. بوی نان سنگک تازه میزند زیر بینیام. صدای ضبط شده میگوید "ایستگاهِ بهشتی" من اما رسیدهام به ساحلِ دریای جنوب. شب قبلش به سرمان زده بود طلوع را در ساحل دریا با هم تماشا کنیم. مثل دیوانهها زده بودیم به جاده و یک نفس تا دریا رفته بودیم. خسته و بیخواب دراز کشیده بودیم روی شنهای ساحل و بوی نانِ داغ خُلترمان کرده بود. پرسیده بودم"این بوی نون از کجا میآد؟" اشاره کرده بودی به نانوایی سنگک آن طرف خیابان "اوه لعنتی صف رو ببین ".
بادگیرت را گلوله کرده و چپانده بودم زیر پیراهن ساحلیام" برو توی صف بگو زنم بارداره میشه من زودتر نون بگیرم؟ "
از ته دل خندیده بودی" آتیش پاره".
دستم را گذاشته بودم روی شکم قلابیام و ایستاده بودم به تماشای نبردت با صف پیرمرد و پیرزنهای اخموی سحرخیز. نمیدانم چه گفته بودی که همهشان برگشته بودند و با خنده نگاهم کرده بودند. بعد تو با لبخند فاتحانهی یک شکارچی نان سنگگ را مثل لاشهی یک گوزن گرفته بودی دستت و عرض خیابان را تا من دویده بودی.
اشکهایم میچکد روی نانهای توی دامن زن.
حالا که من آبستن تمام بغضهای جهانم، به هوای چه کسی در صف نان سنگک ایستادهای؟
#بیتا_میرشکاری
بادگیرت را گلوله کرده و چپانده بودم زیر پیراهن ساحلیام" برو توی صف بگو زنم بارداره میشه من زودتر نون بگیرم؟ "
از ته دل خندیده بودی" آتیش پاره".
دستم را گذاشته بودم روی شکم قلابیام و ایستاده بودم به تماشای نبردت با صف پیرمرد و پیرزنهای اخموی سحرخیز. نمیدانم چه گفته بودی که همهشان برگشته بودند و با خنده نگاهم کرده بودند. بعد تو با لبخند فاتحانهی یک شکارچی نان سنگگ را مثل لاشهی یک گوزن گرفته بودی دستت و عرض خیابان را تا من دویده بودی.
اشکهایم میچکد روی نانهای توی دامن زن.
حالا که من آبستن تمام بغضهای جهانم، به هوای چه کسی در صف نان سنگک ایستادهای؟
#بیتا_میرشکاری
- ۲۲.۲k
- ۱۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط