پارت ١١٠
پارت ١١٠
#جونگکوک
رسیدیم به خونه اش... اصلا به چیزی توجه نکردم و فقط صورت رنگ پریده اش جلوی چشمام میومد...
من:سومی نمیخوایی چیزی بگی بهم؟!
سومی:کوک خوب گوش کن ببین چی میگم من میخواستم برم از جویی اجازه بگیرم بیاییم اینجا که ناخواسته حرف های جویی رو با استادش شنیدم... حح..ک..کوک!!
من:اروم باش سومی.. بگو ادامه بده!!
سومی:جویی گفت که یکی اومده بهش گفته اگه کسی رو مجذوب خودت کنی و به خودت نزدیک کنی اونو میشکه.. ک..کوک منظورش.. ت..تهیونگ نیست؟!!!
هنگ کرده بودم. نمیفهمیدم که چی داشت میگفت.. چندین ثانیه پلک نمیزدم و داشتم حرفاشو تکرار میکردم...
من:ح..حالا چیکار کنیم ؟؟ جویی تحت فشاره!!
سومی:کوک اشتباه میکنی!! اون اشغال کاری با جویی نداره چون دوسش داره ولی تهیونگ یا حتی تو و بی تی اس همتون در خطرین!!
من:حح!! نه!!! نه اشتباه میکنی اون اشغال جویی رو دوست نداره!! اون یه حروم زاده اس که میخواد به جویی نزدیک بشه و زندگیشو سیاه کنه!!
بی اختیار بلند شدم و پیوسته یه مسیر رو میرفتم و میومدم.. داشتم دیوونه میشدم اول از همه به خاطر جویی و دوم خطر تهدید اعضا و حتی سومی!!! #سومی
داشت راه میرفت اونم تند تند... عصبی بود و احتیاج به ارامش داشت... بلند شدم و با بدو رفتم توی بغلش و از حرکت متوقفش کردم. وقتی سرمو رو سینه اش گذاشتم فهمیدم چه قدر قلبش تند میزنه..
من:اروم باش! کوک! داری خودتو نابود میکنی!! قلب.. خیلی تند میزنه!
کوکی:س..سومی!
من:ما همه باهمیم! نمیزاریم بهمون اسیب بزنه! بیا از این سفر تفریحی لذت ببریم.. در ضمن جویی ازمون محافظت میکنه اونو دست کم نگیر!!
ازم جدا شد و توی چشمام نگاه میکرد. دیگه نمیخواستم به هیچی فکر کنم! لبامو محکم روی لباش گذاشتم و تکش دادم به دیوار!! یقه کتش رو گرفتم و خودمو کشوندم روی سینه هاش و بعدش کتش رو در اوردم و پرت کردم اون ور... لبامو میخورد و دستاشو میکشید دور کمرم... تی شرت مشکی استین کوتاهی که پوشیده بود تنگ بود و عضلاتش رو از روی لباس لمس میکردم. یهو بلندم کرد و انداختم روی مبل.. پاهاشو باز کرد و گذاشت دو طرف شکمم و اروم اروم دکمه های پیرهنمو باز میکرد... از وسط کارش یقه اشو کشیدم جلو و با اون یکی دستم صورتشو نوازش میکردم و بعدش اون پیرهن فاکیش رو هم در اوردم... با دیدن عضلاتش و خالکوبی هاش ماتم برد..
کوکی:چیه ؟؟ قلبت تند میزنه ؟!
#جونگکوک
رسیدیم به خونه اش... اصلا به چیزی توجه نکردم و فقط صورت رنگ پریده اش جلوی چشمام میومد...
من:سومی نمیخوایی چیزی بگی بهم؟!
سومی:کوک خوب گوش کن ببین چی میگم من میخواستم برم از جویی اجازه بگیرم بیاییم اینجا که ناخواسته حرف های جویی رو با استادش شنیدم... حح..ک..کوک!!
من:اروم باش سومی.. بگو ادامه بده!!
سومی:جویی گفت که یکی اومده بهش گفته اگه کسی رو مجذوب خودت کنی و به خودت نزدیک کنی اونو میشکه.. ک..کوک منظورش.. ت..تهیونگ نیست؟!!!
هنگ کرده بودم. نمیفهمیدم که چی داشت میگفت.. چندین ثانیه پلک نمیزدم و داشتم حرفاشو تکرار میکردم...
من:ح..حالا چیکار کنیم ؟؟ جویی تحت فشاره!!
سومی:کوک اشتباه میکنی!! اون اشغال کاری با جویی نداره چون دوسش داره ولی تهیونگ یا حتی تو و بی تی اس همتون در خطرین!!
من:حح!! نه!!! نه اشتباه میکنی اون اشغال جویی رو دوست نداره!! اون یه حروم زاده اس که میخواد به جویی نزدیک بشه و زندگیشو سیاه کنه!!
بی اختیار بلند شدم و پیوسته یه مسیر رو میرفتم و میومدم.. داشتم دیوونه میشدم اول از همه به خاطر جویی و دوم خطر تهدید اعضا و حتی سومی!!! #سومی
داشت راه میرفت اونم تند تند... عصبی بود و احتیاج به ارامش داشت... بلند شدم و با بدو رفتم توی بغلش و از حرکت متوقفش کردم. وقتی سرمو رو سینه اش گذاشتم فهمیدم چه قدر قلبش تند میزنه..
من:اروم باش! کوک! داری خودتو نابود میکنی!! قلب.. خیلی تند میزنه!
کوکی:س..سومی!
من:ما همه باهمیم! نمیزاریم بهمون اسیب بزنه! بیا از این سفر تفریحی لذت ببریم.. در ضمن جویی ازمون محافظت میکنه اونو دست کم نگیر!!
ازم جدا شد و توی چشمام نگاه میکرد. دیگه نمیخواستم به هیچی فکر کنم! لبامو محکم روی لباش گذاشتم و تکش دادم به دیوار!! یقه کتش رو گرفتم و خودمو کشوندم روی سینه هاش و بعدش کتش رو در اوردم و پرت کردم اون ور... لبامو میخورد و دستاشو میکشید دور کمرم... تی شرت مشکی استین کوتاهی که پوشیده بود تنگ بود و عضلاتش رو از روی لباس لمس میکردم. یهو بلندم کرد و انداختم روی مبل.. پاهاشو باز کرد و گذاشت دو طرف شکمم و اروم اروم دکمه های پیرهنمو باز میکرد... از وسط کارش یقه اشو کشیدم جلو و با اون یکی دستم صورتشو نوازش میکردم و بعدش اون پیرهن فاکیش رو هم در اوردم... با دیدن عضلاتش و خالکوبی هاش ماتم برد..
کوکی:چیه ؟؟ قلبت تند میزنه ؟!
۲۱.۳k
۲۳ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.