رمان تیمارستان متروکه pt⁴
نیل ب ارامی گفت:«من نقشه دارم.» او با خودش فکر کرد که هرچه بیشتر با خاله ها وقت می گذرانم، بیشتر ذهنم درگیر مادر میشود.
بری چپ چپ ب او نگاه کرد:«نقشه؟» انگار میخاست اورا سرزنش کند.«عاو، خب، انگار نقشه داری. متاسفام برات.»
زمانی که بری دست نیل را گرفت، نیل ناامیدانه می خواست فریاد بزند که باید به مسائل دیگری فکر کنم!
بری گفت:«تو تنها کسی نیستی که تو این شرایط سخت قرار داره. بیخیال.» و سرش را به در تکیه داد و ادامه داد:«بیا بریم تلویزیون ببینیم.»
نیل به دروغ گفت:«من تو شرایط سخت نیستم. وقتی ی شهر کاملا جدید داریم که باید کشفش کنیم، دلم نمیخاد الکی بچرخم.»
«تو میخای خاله هارو بپیچونی تا هدسون و کشف کنی؟» لحن بری تصویری از خیابان خرابه ای که چند روز پیش با آن مواجه شد در ذهنش تداعی کرد.
ادامه دارد....
بری چپ چپ ب او نگاه کرد:«نقشه؟» انگار میخاست اورا سرزنش کند.«عاو، خب، انگار نقشه داری. متاسفام برات.»
زمانی که بری دست نیل را گرفت، نیل ناامیدانه می خواست فریاد بزند که باید به مسائل دیگری فکر کنم!
بری گفت:«تو تنها کسی نیستی که تو این شرایط سخت قرار داره. بیخیال.» و سرش را به در تکیه داد و ادامه داد:«بیا بریم تلویزیون ببینیم.»
نیل به دروغ گفت:«من تو شرایط سخت نیستم. وقتی ی شهر کاملا جدید داریم که باید کشفش کنیم، دلم نمیخاد الکی بچرخم.»
«تو میخای خاله هارو بپیچونی تا هدسون و کشف کنی؟» لحن بری تصویری از خیابان خرابه ای که چند روز پیش با آن مواجه شد در ذهنش تداعی کرد.
ادامه دارد....
۳.۶k
۱۳ تیر ۱۴۰۲