سرباز همچنان بالای سر دختر بچه ایستاده انگار که خودش هم

🌹سرباز همچنان بالای سر دختر بچه ایستاده. انگار که خودش هم شک کرده. هر چه تردید سرباز بیشتر میشود، قلبم تند تر میزند. به سعید نگاه میکنم. او هم مثل من، تمام سر و صورتش غرق عرق شده و مضطرب است.

🌹سرباز بعد از چند ثانیه، از مسیر آمده، برمیگردد. نفس راحتی میکشیم؛ اما هنوز چند قدمی دور نشده که افسر اسلحه اش را میگیرد به طرف سرباز و فریاد میزند:
_مگر کر بودی و دستور را نشنیدی که امروز نباید به هیچکس رحم شود؟ یا میکُشی یا کُشته میشوی! زود باش! زود باش انتخاب کن!

🌹سرباز با مکث و به احتیاط، روی زانو می نشیند؛ اما تفنگش را به طرف دختر نشانه نمیرود. افسر خودش را بالای سر سرباز می رساند و با پشت اسلحه به سرش می کوبد. سرباز بیچاره بیهوش نقش زمین میشود. حالا افسر و دختر بچه تنها شده اند.....

🌹افسر که تفنگش را مسلح میکند، برق از سر من و سعید میپرد؛ چون مطمئن میشویم قصد تیر اندازی به دختر بچه را دارد. سریع از اطرافمان سنگ بر می داریم و ناخود آگاه، مثل دیوانه ها، با داد و فریاد می دویم وسط خیابان و شروع میکنیم به فحش دادن و سنگ پرانی به طرف افسر.
یکی از از سنگها به افسر میخورد......

#چغک
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🌹«چُغُک»، رمانی درباره مبارزات مردم مشهد در انقلاب اسلامی و ...

🌹مشهدی ها تا به حال، در هیچ تظاهراتی، بیشتر از ده شهید نداده...

🌹بی اختیار، چند بار پشت سر هم سرفه میکنم. بچه ها صدای سرفه ه...

🌹با اینکه دیشب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم، با اینکه نای بل...

صحنه پارت دهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط