ایست پارت آخر
#ایست #پارت_آخر
هراسان و سراسیمه به بیمارستان می روم و خودم را بالای تختش می رسانم. اینبار به موقع می رسم.
ناگهان دایی جان پارچه ای سبز رنگ را در دستم می گذارد. همان که درونش مغز های زردآلو را می ریخت. اما اکنون درونش خالی ست ولی برایم پر از معنا. دایی جان با آخرین نفس هایش، با آخرین نگاه هایش به من لبخند می زند و می گوید:" یادت بماند! تا نشکنی..."
تا نشکنی به مغز نمی رسی و من آن روز شکستم. بوق و خطی ممتد امضای دایی جان بود بر آخرین جمله اش که ناتمام ماند. قطره ی اشکم آرام آرام از چشمم دور می شود و در حالی که برایم دست تکان می دهد و بدرود می گوید در کف اتاق متلاشی می گردد. مدتی در همان حال بودم، کنار تخت خیره به آن مرد که زندگی مرا به کلی تحت الشعاع خود قرار داده بود.
با بی حالی کتابی که کنار تخت بود را برمی دارم. پرستار
می گوید که باید اتاق را ترک کنم. با کتابی در دست و پارچه ای سبز در دست دیگرم از آنجا خارج می شوم. می روم در حیاط بیمارستان روی نیمکتی خالی و با کشیدن آهی
می نشینم به تماشای دنیای بعد از او. به نظر فرق چندانی ندارد. خورشید هنوز سرجایش است و آسمان و زمین هم، به هم نرسیده اند. عجیب است! گویی اتفاقی نیفتاده. دست کم بارانی به نشانه اندوه و یا ابری به نشانه غم. هیچ!
آسمان صاف تر از همیشه و خورشید به شدت تابان است.
کتاب "خاطرات یک شهروند" اثر نویسنده ای بی نام ولی دردمند.
باز می کنم.
صفحه ی آخر:"... روزی در خیابان مادری را دیدم که همراه پسربچه اش در پیاده رو قدم می زد. ناگهان ماسک پسر بچه از صورتش به درون جوی آب افتاد. پسرک شروع کرد به گریه کردن. مادرش اما با مهربانی پیش پایش نشست و ماسک خود را به او داد و مرا به فکر فرو برد.
یاد خودم افتادم. به کسی که دل نداشت، دل دادم.
نمی دانم فداکاری بود یا عشق؟ عشق بود.
فداکاری اما فعلی است که هر کسی موفق به انجامش
نمی شود. ولی چه بسیار کسانی که خود را فدا کردند.
به جای کسی که نمی دید، دیدند. به جای کسی که
نمی شنید، شنیدند. برای کسی که نفس می خواست، نفس کشیدند و بعد دیگر نکشیدند تا هوا را تمام نکنند. و در آخر برای کسی که زندگی می خواست زندگی دادند و بعد مردند تا دیگری به جایشان بیاید و راهشان را ادامه دهد.
می بینی؟ در جهانی که گویی بیماری همه چیز را متوقف کرده، چیزی در حرکت است. کم است اما هست. تنگ است هوا، اما نفسی می آید. به گمانم چیزی که ما می بینیم قطره ای است از دریا.
بیشتر از اینهاست که فکر می کنیم. همیشه همین طور بوده. ولی ما همواره جلوی پایمان را دیده ایم. چه رازی است در این آمد و رفت ها و در این نشست و برخاست ها؟
و من تماماً این سؤالم. این چیست که جاریست؟"
کتاب را می بندم.
#حسن_اسدی_فرد
#خدا #عشق #کتاب #تفکر
#امید #کرونا #قرنطینه #حرکت
هراسان و سراسیمه به بیمارستان می روم و خودم را بالای تختش می رسانم. اینبار به موقع می رسم.
ناگهان دایی جان پارچه ای سبز رنگ را در دستم می گذارد. همان که درونش مغز های زردآلو را می ریخت. اما اکنون درونش خالی ست ولی برایم پر از معنا. دایی جان با آخرین نفس هایش، با آخرین نگاه هایش به من لبخند می زند و می گوید:" یادت بماند! تا نشکنی..."
تا نشکنی به مغز نمی رسی و من آن روز شکستم. بوق و خطی ممتد امضای دایی جان بود بر آخرین جمله اش که ناتمام ماند. قطره ی اشکم آرام آرام از چشمم دور می شود و در حالی که برایم دست تکان می دهد و بدرود می گوید در کف اتاق متلاشی می گردد. مدتی در همان حال بودم، کنار تخت خیره به آن مرد که زندگی مرا به کلی تحت الشعاع خود قرار داده بود.
با بی حالی کتابی که کنار تخت بود را برمی دارم. پرستار
می گوید که باید اتاق را ترک کنم. با کتابی در دست و پارچه ای سبز در دست دیگرم از آنجا خارج می شوم. می روم در حیاط بیمارستان روی نیمکتی خالی و با کشیدن آهی
می نشینم به تماشای دنیای بعد از او. به نظر فرق چندانی ندارد. خورشید هنوز سرجایش است و آسمان و زمین هم، به هم نرسیده اند. عجیب است! گویی اتفاقی نیفتاده. دست کم بارانی به نشانه اندوه و یا ابری به نشانه غم. هیچ!
آسمان صاف تر از همیشه و خورشید به شدت تابان است.
کتاب "خاطرات یک شهروند" اثر نویسنده ای بی نام ولی دردمند.
باز می کنم.
صفحه ی آخر:"... روزی در خیابان مادری را دیدم که همراه پسربچه اش در پیاده رو قدم می زد. ناگهان ماسک پسر بچه از صورتش به درون جوی آب افتاد. پسرک شروع کرد به گریه کردن. مادرش اما با مهربانی پیش پایش نشست و ماسک خود را به او داد و مرا به فکر فرو برد.
یاد خودم افتادم. به کسی که دل نداشت، دل دادم.
نمی دانم فداکاری بود یا عشق؟ عشق بود.
فداکاری اما فعلی است که هر کسی موفق به انجامش
نمی شود. ولی چه بسیار کسانی که خود را فدا کردند.
به جای کسی که نمی دید، دیدند. به جای کسی که
نمی شنید، شنیدند. برای کسی که نفس می خواست، نفس کشیدند و بعد دیگر نکشیدند تا هوا را تمام نکنند. و در آخر برای کسی که زندگی می خواست زندگی دادند و بعد مردند تا دیگری به جایشان بیاید و راهشان را ادامه دهد.
می بینی؟ در جهانی که گویی بیماری همه چیز را متوقف کرده، چیزی در حرکت است. کم است اما هست. تنگ است هوا، اما نفسی می آید. به گمانم چیزی که ما می بینیم قطره ای است از دریا.
بیشتر از اینهاست که فکر می کنیم. همیشه همین طور بوده. ولی ما همواره جلوی پایمان را دیده ایم. چه رازی است در این آمد و رفت ها و در این نشست و برخاست ها؟
و من تماماً این سؤالم. این چیست که جاریست؟"
کتاب را می بندم.
#حسن_اسدی_فرد
#خدا #عشق #کتاب #تفکر
#امید #کرونا #قرنطینه #حرکت
۷.۴k
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.