ایست پارت پنجم
#ایست #پارت_پنجم
دایی جان از درون پارچه ی سبز رنگش مقداری مغز زردآلو در دستم گذاشت و سپس با صدای گرمش شروع به تعریف قصه کرد:" روزی در برکه ای پنج ماهی زیبا و رنگارنگ زندگی می کردند. یک روز ماهیگیری در آن حوالی به مدت پنج روز ساکن شد و به خود قول داد که هر روز تنها یک ماهی بگیرد. پس چون روز اول فرا رسید، ماهیگیر به کنار برکه آمد و قلابش را درون آب انداخت و به این ترتیب یکی از پنج ماهی را در روز اول صید کرد. روز دوم باز به برکه آمد و ماهی دوم را نیز از آب گرفت.
این ماجرا ادامه داشت تا روز پنجم که تنها یک ماهی در برکه مانده بود؛ پس قلابش را انداخت اما این بار هم موفق شد و ماهی پنجم را نیز صید کرد. پایان!"
من که منتظر باقی داستان بودم با بهت و تعجب پرسیدم:"پس ادامه اش چه می شود؟ چه بر سر ماهی ها می آید؟" دایی جان در حالی که لحظه ای به آسمان خیره بود پاسخ داد:" همین بود داستان ماهی و صیاد. ادامه ای ندارد. اگر ماهی ها آن روز صید نمی شدند لاجرم روزی دیگر و توسط صیادی دیگر با آب وداع می کردند. پس نکته ای نداشت جز آنکه گفتم ماهی ها در برکه زندگی می کردند. به راستی که هر کس در جهان خود زندگی می کند. جهان ماهی ها آب است. گاه برکه و گاه دریا ست. گاهی اقیانوس است و گاه تُنگی ست به تَنگی همین دنیا! جهان تو چیست؟ از خودت بپرس. اگر این باغ باشد روزی در آتش خواهد سوخت. حال امروز نه، فردا..."
صدای انفجاری از اتاق آمد. آتش بود که زبانه می کشید و همه چیز را در برمی گرفت، همه ی جهانم را.
و من از تمام اینها نصفه ای زردآلو در جیبم به یادگار داشتم، همان جایزه ی خوب دایی جان.
و همین! دیگر چیزی یادم نمی آید...
#حسن_اسدی_فرد
#کرونا #قرنطینه #کتاب #تفکر
#عشق #سلام #حرکت #جهان
دایی جان از درون پارچه ی سبز رنگش مقداری مغز زردآلو در دستم گذاشت و سپس با صدای گرمش شروع به تعریف قصه کرد:" روزی در برکه ای پنج ماهی زیبا و رنگارنگ زندگی می کردند. یک روز ماهیگیری در آن حوالی به مدت پنج روز ساکن شد و به خود قول داد که هر روز تنها یک ماهی بگیرد. پس چون روز اول فرا رسید، ماهیگیر به کنار برکه آمد و قلابش را درون آب انداخت و به این ترتیب یکی از پنج ماهی را در روز اول صید کرد. روز دوم باز به برکه آمد و ماهی دوم را نیز از آب گرفت.
این ماجرا ادامه داشت تا روز پنجم که تنها یک ماهی در برکه مانده بود؛ پس قلابش را انداخت اما این بار هم موفق شد و ماهی پنجم را نیز صید کرد. پایان!"
من که منتظر باقی داستان بودم با بهت و تعجب پرسیدم:"پس ادامه اش چه می شود؟ چه بر سر ماهی ها می آید؟" دایی جان در حالی که لحظه ای به آسمان خیره بود پاسخ داد:" همین بود داستان ماهی و صیاد. ادامه ای ندارد. اگر ماهی ها آن روز صید نمی شدند لاجرم روزی دیگر و توسط صیادی دیگر با آب وداع می کردند. پس نکته ای نداشت جز آنکه گفتم ماهی ها در برکه زندگی می کردند. به راستی که هر کس در جهان خود زندگی می کند. جهان ماهی ها آب است. گاه برکه و گاه دریا ست. گاهی اقیانوس است و گاه تُنگی ست به تَنگی همین دنیا! جهان تو چیست؟ از خودت بپرس. اگر این باغ باشد روزی در آتش خواهد سوخت. حال امروز نه، فردا..."
صدای انفجاری از اتاق آمد. آتش بود که زبانه می کشید و همه چیز را در برمی گرفت، همه ی جهانم را.
و من از تمام اینها نصفه ای زردآلو در جیبم به یادگار داشتم، همان جایزه ی خوب دایی جان.
و همین! دیگر چیزی یادم نمی آید...
#حسن_اسدی_فرد
#کرونا #قرنطینه #کتاب #تفکر
#عشق #سلام #حرکت #جهان
۵.۳k
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.