ایست پارت چهارم
#ایست #پارت_چهارم
قدم هایم را امتداد می دهم تا انتهای مسیر. ترجیح می دهم کمی هوا به سرم بخورد تا بلکه بتوانم حرف های دکترش را هضم کنم. می گفت قلبش دیگر خوب کار نمی کند. گفتنش ساده اس اما باورش سخت.
یاد کتابی که دایی جان می خواند افتادم. اسمش چه بود؟ هرگز از او نپرسیدم.
چند قدم جلوتر در چهار راه، ماشین ها پشت چراغ قرمز ایستاده اند. آرامش است قبل طوفان! همین که چراغ سبز شد، مثل فنر در می روند. با خودم می گویم هر سکوت روزی با سخنی خواهد شکست هر آرامشی با هیاهویی و هر ایستی با حرکتی همراه خواهد شد.
مثل گذشتگان که چون عقلشان نمی توانست وقایع طبیعی را توجیه کند، مرغ تخیلشان را در عالم اساطیر به پرواز درآوردند. مثل مردگان که به ظاهر جسمشان ساکن است اما حقیقتشان پویا.
و مثل من، آن زمان که ناامید می شوم ولی در دلم امیدیست هویدا. و البته مثل تو، که بعد از هر دمت باز دمی ست و بعد از هر گریه ات لبخندی.
پس توقف چیز بدی نیست اگر در پی آن حرکتی باشد. گاه باید ایستاد و نگاه کرد به پشت سر. گاه باید ایستاد و کمی تأمل کرد. گاهی باید تحمل کرد انتظار پشت چراغ قرمز را.
و من هنوز قصه ای که دایی جان آن روز بعد از به هوش آمدنم، زیر سایه درخت، در خنکای نسیم، قبل از آتش گرفتن باغ، پیش از جهنم شدن بهشتم و قبل از توقف کامل جهانم برایم تعریف کرد را به خاطر دارم.
ناگهان تلفنم زنگ خورد. آقای مظفری بود. با صدایی لرزان گفت:" پسرم هرچه سریع تر خودت را به بیمارسان برسان که حال داییت خوب نیست." و تلفن را قطع کرد. به طرز عجیبی خشکم زد و پاهایم بی حس شد. لحظه ای چند در جای خود ایستادم. به یاد مسابقه ام با جواد. جوادی که مظلومانه در آتش آن باغ سوخت و من کاری از دستم بر نیامد.
پس او را در کنار خود حس کردم. وقت مسابقه بود. بار دیگر در جای خودم مستقر شدم. به خودم قول دادم که چه بردم و چه باختم، با سر به دیوار نروم.
به موقع بایستم پیش از آنکه دوباره جهانم بایستد. نگاهی به جواد کردم و سپس به انتهای مسیر. جایزه اش هم حتی اگر یکی از بی شمار لحظات خدا باشد برایم ارزشمند است. لحظه ای در میان تمامی لحظه ها. لحظه ای متفاوت با
همه ی آن ها. کم کمَک به حرف دایی جان می رسم.
وقت حرکت است. آماده؟ یک، دو، سه...
#حسن_اسدی_فرد
#کرونا #قرنطینه #کتاب #تفکر
#حرکت #عشق #امید #ایمان
قدم هایم را امتداد می دهم تا انتهای مسیر. ترجیح می دهم کمی هوا به سرم بخورد تا بلکه بتوانم حرف های دکترش را هضم کنم. می گفت قلبش دیگر خوب کار نمی کند. گفتنش ساده اس اما باورش سخت.
یاد کتابی که دایی جان می خواند افتادم. اسمش چه بود؟ هرگز از او نپرسیدم.
چند قدم جلوتر در چهار راه، ماشین ها پشت چراغ قرمز ایستاده اند. آرامش است قبل طوفان! همین که چراغ سبز شد، مثل فنر در می روند. با خودم می گویم هر سکوت روزی با سخنی خواهد شکست هر آرامشی با هیاهویی و هر ایستی با حرکتی همراه خواهد شد.
مثل گذشتگان که چون عقلشان نمی توانست وقایع طبیعی را توجیه کند، مرغ تخیلشان را در عالم اساطیر به پرواز درآوردند. مثل مردگان که به ظاهر جسمشان ساکن است اما حقیقتشان پویا.
و مثل من، آن زمان که ناامید می شوم ولی در دلم امیدیست هویدا. و البته مثل تو، که بعد از هر دمت باز دمی ست و بعد از هر گریه ات لبخندی.
پس توقف چیز بدی نیست اگر در پی آن حرکتی باشد. گاه باید ایستاد و نگاه کرد به پشت سر. گاه باید ایستاد و کمی تأمل کرد. گاهی باید تحمل کرد انتظار پشت چراغ قرمز را.
و من هنوز قصه ای که دایی جان آن روز بعد از به هوش آمدنم، زیر سایه درخت، در خنکای نسیم، قبل از آتش گرفتن باغ، پیش از جهنم شدن بهشتم و قبل از توقف کامل جهانم برایم تعریف کرد را به خاطر دارم.
ناگهان تلفنم زنگ خورد. آقای مظفری بود. با صدایی لرزان گفت:" پسرم هرچه سریع تر خودت را به بیمارسان برسان که حال داییت خوب نیست." و تلفن را قطع کرد. به طرز عجیبی خشکم زد و پاهایم بی حس شد. لحظه ای چند در جای خود ایستادم. به یاد مسابقه ام با جواد. جوادی که مظلومانه در آتش آن باغ سوخت و من کاری از دستم بر نیامد.
پس او را در کنار خود حس کردم. وقت مسابقه بود. بار دیگر در جای خودم مستقر شدم. به خودم قول دادم که چه بردم و چه باختم، با سر به دیوار نروم.
به موقع بایستم پیش از آنکه دوباره جهانم بایستد. نگاهی به جواد کردم و سپس به انتهای مسیر. جایزه اش هم حتی اگر یکی از بی شمار لحظات خدا باشد برایم ارزشمند است. لحظه ای در میان تمامی لحظه ها. لحظه ای متفاوت با
همه ی آن ها. کم کمَک به حرف دایی جان می رسم.
وقت حرکت است. آماده؟ یک، دو، سه...
#حسن_اسدی_فرد
#کرونا #قرنطینه #کتاب #تفکر
#حرکت #عشق #امید #ایمان
۸.۷k
۲۵ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.