نبایدعاشقمیشدم
#نباید_عاشق_میشدم 🥂
Part: ³
چند نفر اومدن و وسایل های ات رو داخله ماشین گذاشتن .... اون آقا هم ات رو به سمته ماشین راهنمایی کرد...
هردو سوار شدن و ماشین حرکت کرد....
نیم ساعت بعد به یه عمارته بزرگ و دلباز رسیدن...ات از ماشین پایین اومد اما باورش نمیشد بتونه همچنین خونه هایی رو حتی از نزدیک ببینه چه برسه توش زندگی کنه!....
ات تو فکر بود که دستی اومد رو شونش...همون آقا بود!
.... : ببخشید خودم رو همون اول معرفی نکردم من آقای مین هستم !(لبخند)
ات: هوم...(لبخند)
آقای.مین: خب بریم داخل...
آقای مین دسته ات رو گرفت و به سمته سالنه عمارت قدم برداشت ....
وقتی به سالنه عمارت رسیدن ات کم مونده بود چشاش از تعجب و شگفت زدگی بزنه بیرون....باورش نمیشد! ، این خونه حتی از چیزی که فکر میکرد هم بزرگ تر بود !
داشت با تعجب به اطراف نگاه میکرد که آقای مین صداش زد! ....
آقای.مین: ات!
ات: ب..بله؟!
آقای.مین: بیا بریم با همسرم آشنات کنم...
ات: چشم...
ات به سمته آقای مین دوید ....اونا رفتن سمته اتاقه خانومه مین ...
کناره یه دره قرمز رنگ وایسادن و آقای مین در زد ...
خانوم.مین: بله؟!
آقای.مین: میتونم بیام تو؟!
خانوم.مین: آاا عزیزم تویی ...بیا داخل ...
ات و آقای مین داخل شدن ...به محض وارد شدنه ات به اتاق ...خانوم مین ذوغ زده شد و دوید سمته ات....
خانومه مین دستاش رو روی صورته ات قاب کرد و با مهربونی و ذوق گفت ....
خانوم.مین: تو همون دختر کوچولویی؟!
ات: ب..بله..(لبخند)
خانوم.مین: وای تو چقدر کیوت و شیرینی!(ذوق)
ات: م..ممنون(یکم خجالت کشید )
خانوم.مین: خب عزیزم بزار یه چیزی بهت بگم ...نیاز نیست با ما رسمی صحبت کنی! و میتونی مارو از الان به بعد پدر و مادره خودت بدونی!
ات: این یعنی میتونم مامان و بابا صداتون کنم؟!
خانوم.مین: معلومه که میتونی!
ات ذوق زده شد و محکم خانومه مین رو بغل کرد....
ادامه دارد.....
پارت بعد شوگا مياد😊💖
Part: ³
چند نفر اومدن و وسایل های ات رو داخله ماشین گذاشتن .... اون آقا هم ات رو به سمته ماشین راهنمایی کرد...
هردو سوار شدن و ماشین حرکت کرد....
نیم ساعت بعد به یه عمارته بزرگ و دلباز رسیدن...ات از ماشین پایین اومد اما باورش نمیشد بتونه همچنین خونه هایی رو حتی از نزدیک ببینه چه برسه توش زندگی کنه!....
ات تو فکر بود که دستی اومد رو شونش...همون آقا بود!
.... : ببخشید خودم رو همون اول معرفی نکردم من آقای مین هستم !(لبخند)
ات: هوم...(لبخند)
آقای.مین: خب بریم داخل...
آقای مین دسته ات رو گرفت و به سمته سالنه عمارت قدم برداشت ....
وقتی به سالنه عمارت رسیدن ات کم مونده بود چشاش از تعجب و شگفت زدگی بزنه بیرون....باورش نمیشد! ، این خونه حتی از چیزی که فکر میکرد هم بزرگ تر بود !
داشت با تعجب به اطراف نگاه میکرد که آقای مین صداش زد! ....
آقای.مین: ات!
ات: ب..بله؟!
آقای.مین: بیا بریم با همسرم آشنات کنم...
ات: چشم...
ات به سمته آقای مین دوید ....اونا رفتن سمته اتاقه خانومه مین ...
کناره یه دره قرمز رنگ وایسادن و آقای مین در زد ...
خانوم.مین: بله؟!
آقای.مین: میتونم بیام تو؟!
خانوم.مین: آاا عزیزم تویی ...بیا داخل ...
ات و آقای مین داخل شدن ...به محض وارد شدنه ات به اتاق ...خانوم مین ذوغ زده شد و دوید سمته ات....
خانومه مین دستاش رو روی صورته ات قاب کرد و با مهربونی و ذوق گفت ....
خانوم.مین: تو همون دختر کوچولویی؟!
ات: ب..بله..(لبخند)
خانوم.مین: وای تو چقدر کیوت و شیرینی!(ذوق)
ات: م..ممنون(یکم خجالت کشید )
خانوم.مین: خب عزیزم بزار یه چیزی بهت بگم ...نیاز نیست با ما رسمی صحبت کنی! و میتونی مارو از الان به بعد پدر و مادره خودت بدونی!
ات: این یعنی میتونم مامان و بابا صداتون کنم؟!
خانوم.مین: معلومه که میتونی!
ات ذوق زده شد و محکم خانومه مین رو بغل کرد....
ادامه دارد.....
پارت بعد شوگا مياد😊💖
- ۲۱.۹k
- ۱۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط