به جایی میرسی که هیچکس واقعا درکت نمیکنه

به جایی میرسی که هیچکس واقعا درکت نمیکنه.
باهات حرف میزنن،
حتی از تک تک کلمه‌های مشابهش استفاده میکنن،
ولی واقعا درکت نمیکنن.
به جایی میرسی که نمی‌دونی به کجا رسیدی.
اینکه انتظار درک داشتن از بقیه توقع زیادیه،
یا کمترین حقیه که می‌تونی داشته باشی.
به جایی میرسی که دلت یه چیزی میگه،
مغزت یه چیز دیگه از یه سیاره دیگه؛
و گوش دادن به هرکدومش،
اونقدری طول میکشه که از همچیز زده میشی.
به جایی میرسی که نمی‌دونی خنده‌ی رو لبت،
باشه قشنگ‌تره یا هیچوقت نباشه.
به جایی میرسی که فکر میکنی همچیز حل شده،
می‌تونی دیگه از زندگیت لذت ببری،
ولی با یه بشکن، می‌بینی همش جزئی از یه کل بوده،
و انگار هنوز توی اون حلقه‌ی تکراری گیر افتادی.
میرسیم، به همونجایی که همه‌ی این حرفا
واست یه تجربه‌ی آشناست،
و تماماً غرق افکارِ بعدش میشی.
دیدگاه ها (۰)

Vech:کوچکترین چیزی باعث می‌شه تمام آب بدنم، جمع شه در چشمَم....

یکی بهم میگفت:«اگه تو تمام لحظات تصورش میکنی؛اگرنمیتونی فرام...

- مثل پر کاه توی هوا معلقم و تکلیفم با خودم و با تو روشن نیس...

نمیدونم...نمیدونم چرا هرجا که میرم احساس اضافی بودن دارم یه ...

You must love me... P9

black flower(p,265)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط