سفره پهن شد پدر آرام قاشق رو برداشت لقمهای خورد بعد ب
سفره پهن شد. پدر آرام قاشق رو برداشت، لقمهای خورد، بعد با صدای جدی و عمیق گفت:
– خب… آقای… جونگکوک، درسته؟
کوک کمی صاف نشست، دستهاشو روی پاهاش گذاشت و گفت:
– بله، سرورم. جونگکوک.
پدرش ابرو بالا انداخت:
– سرورم؟ اینجا پادگان نیست، راحت باش… (مکث کرد، نگاهش رو تیزتر کرد) …چی شد که سر و کلهت تو خونهی من پیدا شد؟
بورام سریع گفت:
– ب…بابا… کوک فقط اومده کمک کنه، چیز خاصی نیس…
پدر بیتوجه ادامه داد:
– کمک؟ یه مرد غریبه، این موقع روز، توی آشپزخونه با دخترم داره میخنده و آشپزی میکنه، به نظر تو چیز خاصی نیست؟
بورام سرشو پایین انداخت.
یونا زیر لب خندید و گفت:
– آخ… بازجویی شروع شد…
پدر با جدیت ادامه داد:
– خانوادهت کیان؟ شغلت چیه؟ قصدت از نزدیک شدن به بورام چیه؟
– ...
کوک نفس عمیقی کشید، مستقیم توی چشمهای پدر نگاه کرد و گفت:
– قصد من پنهان نیست. من به بورام اهمیت میدم.
بورام هول شد:
– کــوک!
پدرش دست به سینه نشست و گفت:
– اهمیت؟! میدونی با این چشمهای عجیب و این شایعاتی که ممکنه دور و برت باشه، دختر من چقدر تا الان سختی کشیده؟ تو میتونی از پسش بربیای؟
کوک سکوت کرد، اما لرزش نگاهش نشون میداد که از پا درنرفته.
پدر کمی جلو خم شد:
– جواب بده پسر.
پدر هنوز منتظر جواب کوک بود که یونا با صدای بلند گفت:
– بابااا، بسه دیگه! تمومش کن.
همه برگشتن سمتش. یونا لقمهای توی دهن گذاشت و خونسرد ادامه داد:
– این بار اولش نیست که میاد خونهمون… فکر کنم بار دومه.
(مکث کرد، لبخند شیطونی زد)
– دو سه بارم حتما تا حالا بوسیدش…
بورام از خجالت سرخ شد، قاشق از دستش افتاد روی سفره.
– یـــونااا!
کوک بیاختیار سرفه کرد، بعد دستش رو جلوی دهنش گذاشت تا خندهش درنیاد.
پدر با اخم شدید به یونا نگاه کرد:
– یونا! داری چی میگی؟
یونا با خونسردی شونه بالا انداخت:
– خب راستشو میگم دیگه… من که دیدم.
بورام دستشو محکم روی بازوی یونا زد:
– ساکت شو!
کوک که حسابی سرخ شده بود، نگاهش رو از پدر گرفت و به زمین دوخت.
پدر با صدای جدیتر از قبل گفت:
– یعنی… واقعا…؟
بورام سرش رو پایین انداخت، هیچ جوابی نداد. سکوت سنگینی سر سفره افتاد…
– خب… آقای… جونگکوک، درسته؟
کوک کمی صاف نشست، دستهاشو روی پاهاش گذاشت و گفت:
– بله، سرورم. جونگکوک.
پدرش ابرو بالا انداخت:
– سرورم؟ اینجا پادگان نیست، راحت باش… (مکث کرد، نگاهش رو تیزتر کرد) …چی شد که سر و کلهت تو خونهی من پیدا شد؟
بورام سریع گفت:
– ب…بابا… کوک فقط اومده کمک کنه، چیز خاصی نیس…
پدر بیتوجه ادامه داد:
– کمک؟ یه مرد غریبه، این موقع روز، توی آشپزخونه با دخترم داره میخنده و آشپزی میکنه، به نظر تو چیز خاصی نیست؟
بورام سرشو پایین انداخت.
یونا زیر لب خندید و گفت:
– آخ… بازجویی شروع شد…
پدر با جدیت ادامه داد:
– خانوادهت کیان؟ شغلت چیه؟ قصدت از نزدیک شدن به بورام چیه؟
– ...
کوک نفس عمیقی کشید، مستقیم توی چشمهای پدر نگاه کرد و گفت:
– قصد من پنهان نیست. من به بورام اهمیت میدم.
بورام هول شد:
– کــوک!
پدرش دست به سینه نشست و گفت:
– اهمیت؟! میدونی با این چشمهای عجیب و این شایعاتی که ممکنه دور و برت باشه، دختر من چقدر تا الان سختی کشیده؟ تو میتونی از پسش بربیای؟
کوک سکوت کرد، اما لرزش نگاهش نشون میداد که از پا درنرفته.
پدر کمی جلو خم شد:
– جواب بده پسر.
پدر هنوز منتظر جواب کوک بود که یونا با صدای بلند گفت:
– بابااا، بسه دیگه! تمومش کن.
همه برگشتن سمتش. یونا لقمهای توی دهن گذاشت و خونسرد ادامه داد:
– این بار اولش نیست که میاد خونهمون… فکر کنم بار دومه.
(مکث کرد، لبخند شیطونی زد)
– دو سه بارم حتما تا حالا بوسیدش…
بورام از خجالت سرخ شد، قاشق از دستش افتاد روی سفره.
– یـــونااا!
کوک بیاختیار سرفه کرد، بعد دستش رو جلوی دهنش گذاشت تا خندهش درنیاد.
پدر با اخم شدید به یونا نگاه کرد:
– یونا! داری چی میگی؟
یونا با خونسردی شونه بالا انداخت:
– خب راستشو میگم دیگه… من که دیدم.
بورام دستشو محکم روی بازوی یونا زد:
– ساکت شو!
کوک که حسابی سرخ شده بود، نگاهش رو از پدر گرفت و به زمین دوخت.
پدر با صدای جدیتر از قبل گفت:
– یعنی… واقعا…؟
بورام سرش رو پایین انداخت، هیچ جوابی نداد. سکوت سنگینی سر سفره افتاد…
- ۳.۹k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط