شاهزاده و دختر گدا♠️ 12
_ اگه جرعت داری اون زری که زدی رو تکرار کن تا بدم همینجا به سلیب بکشنت ! این رو خوب تو گوشات فرو کن به بقیه هم که همچین حرف هایی رو زدن بگو که من زنم رو خودم انتخاب میکنم و مطمعن باش اون شخص تو نیستی. یه بار دیگه همچین حرفی رو ازت بشنوم بدون اینکه در نظر بگیرم تو دختر عمم هستی مجازات میشی.
دستش رو از گلوی دختره برمیداره و دستش رو مثل کسایی که به یک چیز نجس دست زدن با دستمال پاک میزنه
دختره الکی خودش رو میزنه به گریه کردن و میگه :
_ اما من دوستون دارم شاهزاده
_ دوست داشتنت رو برای خودت نگه دار آلیس . من مطمعنم که تو منو به خاطره جایگاهم فقط میخوای .
آلیس به شدت گریه های الکی خودش اضافه میکنه و به دیوید با بغض ساختگی میگه:
_ شما قلب من رو شکستید شاهزاده این کارتون رو حتما به مادرم میگم.
این حرف رو میزنه و بدون اینکه منتظر جواب شاهزاده باشه به سمت قصر میدوه. شاهزاده با تنفر به رفتنش نگاه میکنه و نفسش پر حرس به بیرون میده.
به سمت سرباز ها برمیگرده و میگه:
_ به چی نگاه میکنید! برگردید سرکاراتون!… بلا همراهم بیا.
برای اینکه بیشتر از این عصبیش نکنم سریع کنارش میرم و باهاش هم گام میشم و با لحن صدای ارومی میگم:
من: ایزابلا.
_ چی ؟
من: اومم میگم که ..اسم من ایزابلاست نه بلا
_ اسمت طولانیه من بلا صدات میکنم .
من: اما اسم من بلا نیس ایزابلاس
_ بقیه میتونن ایزابلا صدات کنن اما من بلا رو بیشتر دوست دارم .
امدم مخالفتی بکنم که به در اصلی قصر رسیدیدم .و سربازها با صدای بلند شروع به احترام گذاشتن کردن.
_درود بر جانشین پادشاه شاهزاده دیوید.
اون دختره و این سربازا به دیوید گفتن شاهزاده!! یعنی دیوید پسر شاه مایکل پادشاه کشورم هست!
داخل قصر شدیم و با امدن زن دورگه ای به سمتمون به بقیه افکارم خاتمه دادم و ترسیده چند قدمی از شاهزاده فاصله گرفتم تا دوباره مثل قضیه آلیس نشه.
زن: درود برشاهزاده کشورم ..خوش امدید سرورم .
_ ممنون آماندا .. خستم به اتاقم میرم تا استراحت کنم ..به بلا هم اتاقی کنار اتاق من بهش بده .
آماندا: اما سرورم در جایی که شما هستید فقط دو اتاق خواب دیگه وجود داره که یکی از اون ها اتاق همسر ایندتون هست و دیگری رده های بالای اشراف و میهمانان خاص رو اونجا میبریم.
_ میدونم اماندا. من میخوام بلا اونجا باشه .حرف دیگه ای هم نمی خوام بشنوم.
به سمت پله های قصر میره و من رو با سوال های تو ذهنم تنها میزاره . اماندا نگاهی به لباسم میندازه و سری از تاسف تکون میده و نفسش رو کلافه به بیرون میده و میگه :
_ خب ببین دخترم بزار اول خودم رو معرفی کنم من اماندام سر پرست خدمتکارهای قصر
من : سلام خانوم من هم ایزابلا هستم.
سری به نشانه ی تایید تکون میده و میگه :
_ خب خانم جوان اول باید یه فکری به حال لباسات بکنم . همراه من بیا تا اتاقت رو بهت نشون بدم توی اتاقت حمام و لباس هست . اول حمام کن بعد بیا تا کل قصر رو نشونت بدم
من: چشم خانوم آماندا
_ آماندا صدام کن دخترم .
من : خب اخه نمیشه شما سنتون از من بیشتره نمیتونم به اسم صداتون کنم
_ من میخوام که من رو با اسمم صدا کنی . راسش رو بخوای تو منو یاد کسی که برای ادمای این قصر خیلی عزیز بود میندازی .
من: منظورتون چیه!؟ چه کسی برای ادمای این قصر عزیز بوده ؟
........................
*«like=لایک»*
دستش رو از گلوی دختره برمیداره و دستش رو مثل کسایی که به یک چیز نجس دست زدن با دستمال پاک میزنه
دختره الکی خودش رو میزنه به گریه کردن و میگه :
_ اما من دوستون دارم شاهزاده
_ دوست داشتنت رو برای خودت نگه دار آلیس . من مطمعنم که تو منو به خاطره جایگاهم فقط میخوای .
آلیس به شدت گریه های الکی خودش اضافه میکنه و به دیوید با بغض ساختگی میگه:
_ شما قلب من رو شکستید شاهزاده این کارتون رو حتما به مادرم میگم.
این حرف رو میزنه و بدون اینکه منتظر جواب شاهزاده باشه به سمت قصر میدوه. شاهزاده با تنفر به رفتنش نگاه میکنه و نفسش پر حرس به بیرون میده.
به سمت سرباز ها برمیگرده و میگه:
_ به چی نگاه میکنید! برگردید سرکاراتون!… بلا همراهم بیا.
برای اینکه بیشتر از این عصبیش نکنم سریع کنارش میرم و باهاش هم گام میشم و با لحن صدای ارومی میگم:
من: ایزابلا.
_ چی ؟
من: اومم میگم که ..اسم من ایزابلاست نه بلا
_ اسمت طولانیه من بلا صدات میکنم .
من: اما اسم من بلا نیس ایزابلاس
_ بقیه میتونن ایزابلا صدات کنن اما من بلا رو بیشتر دوست دارم .
امدم مخالفتی بکنم که به در اصلی قصر رسیدیدم .و سربازها با صدای بلند شروع به احترام گذاشتن کردن.
_درود بر جانشین پادشاه شاهزاده دیوید.
اون دختره و این سربازا به دیوید گفتن شاهزاده!! یعنی دیوید پسر شاه مایکل پادشاه کشورم هست!
داخل قصر شدیم و با امدن زن دورگه ای به سمتمون به بقیه افکارم خاتمه دادم و ترسیده چند قدمی از شاهزاده فاصله گرفتم تا دوباره مثل قضیه آلیس نشه.
زن: درود برشاهزاده کشورم ..خوش امدید سرورم .
_ ممنون آماندا .. خستم به اتاقم میرم تا استراحت کنم ..به بلا هم اتاقی کنار اتاق من بهش بده .
آماندا: اما سرورم در جایی که شما هستید فقط دو اتاق خواب دیگه وجود داره که یکی از اون ها اتاق همسر ایندتون هست و دیگری رده های بالای اشراف و میهمانان خاص رو اونجا میبریم.
_ میدونم اماندا. من میخوام بلا اونجا باشه .حرف دیگه ای هم نمی خوام بشنوم.
به سمت پله های قصر میره و من رو با سوال های تو ذهنم تنها میزاره . اماندا نگاهی به لباسم میندازه و سری از تاسف تکون میده و نفسش رو کلافه به بیرون میده و میگه :
_ خب ببین دخترم بزار اول خودم رو معرفی کنم من اماندام سر پرست خدمتکارهای قصر
من : سلام خانوم من هم ایزابلا هستم.
سری به نشانه ی تایید تکون میده و میگه :
_ خب خانم جوان اول باید یه فکری به حال لباسات بکنم . همراه من بیا تا اتاقت رو بهت نشون بدم توی اتاقت حمام و لباس هست . اول حمام کن بعد بیا تا کل قصر رو نشونت بدم
من: چشم خانوم آماندا
_ آماندا صدام کن دخترم .
من : خب اخه نمیشه شما سنتون از من بیشتره نمیتونم به اسم صداتون کنم
_ من میخوام که من رو با اسمم صدا کنی . راسش رو بخوای تو منو یاد کسی که برای ادمای این قصر خیلی عزیز بود میندازی .
من: منظورتون چیه!؟ چه کسی برای ادمای این قصر عزیز بوده ؟
........................
*«like=لایک»*
۳۳.۳k
۰۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.