پارت ششم
پارت ششم
اون سه مرد که ترسیده بودن ا.ت رو روی زمین ول کردن و فرار کردن
حتی نخواستن به دوستای دیگشون کمک کنن!
تهیونگ سری از روی تاسف تکون داد و با قدم های بلند خودش رو به ا.ت رسوند
همچنان باد شدید می وزید و ا.ت از سرما دستشو روی بازوهاش می کشید
٪حالت خوبه؟
ا.ت با صدای تهیونگ سرشو بالا اورد و به اون خیره شد
٪زخمیت که نکردن؟
ا.ت جوابی برای تهیونگ نداشت اونقدری غرق چشم های سیاه تهیونگ شده بود که اصلا حواسش به اطرافش نبود
٪خونه تون کجاست؟ تا اونجا می برمت
-من خونه ای ندارم...
تهیونگ اخم کرد
٪منظورت چیه؟ پس شبا کجا می خوابی؟
-تو خیابون..
٪از شهر اومدی؟
ا.ت به معنی اره سرش رو تکون داد
٪بیا خونه من..پدر و مادرم و برادرم اونجان پس نگران نباش
ا.ت قبل از اینکه حرفی بزنه تهیونگ اون رو از زیر بغل گرفت و بلندش کرد
٪تا برسیم خونمون کمکت می کنم
....
خونه ای بزرگ و حیاط دار که توش درخت های سیب و پرتقال با گل های مختلفی پرورش داده شده بود
گوشه ی حیاط هم اتاقکی چوبی با وسایل کشاورزی مثل بیل کلنگ و چیزهای دیگه موجود بود
تا وارد خونه شدن ا.ت خودش رو از تهیونگ جدا کرد
٪مامان؟ یه مهمون داریم!
زنی از اشپزخونه پیش تهیونگ اومد
با وجود چروک ها صورتش اما موهای بلند و چهره ی زیبایی داشت
=این کیه پسرم؟
٪یه گدای خیابونیه اوردمش خونمون اون شیش تا عوضی دوباره اومده بودن
=من صد دفعه بهت گفتم برو گزارش بده به پلیس تو هی میگی نه
٪سری بعد میریم
=دخترجون اسمت چیه؟
-ا.ت...
=بیا عزیزم یه اتاق خالی داریم می تونی یه مدت پیش ما بمونی برات لباس و اینام میارم فعلا بیا ببرمت حموم خیلی کثیف شدی
ا.ت گنگ به زن نگاه کرد
تهیونگ چشماش رو به علامت برو روی هم گذاشت
ا.ت هم که چاره ی دیگه ای نداشت همراه اون زن به حمام رفت
....
بعد از حموم لباسی که مادر تهیونگ براش اماده کرده بود رو برداشت و پوشید
خیلی خوب اندازه اش بود!
نگاهی به خودش توی اینه کرد
-بهتره موهامو مرتب کنم
و شونه به دست جلوی اینه نشست
بعد از درست کردن و سر و وضعش به پذیرایی رفت
صدای تهیونگ و دو مردو میشنید
+اگه بتونه تو کارای خونه به مادرت کمک کنه خیلی عالی میشه..حوصله غرغرای یه جونو ندارم!
=من کی غر میزدم مین وو؟
+همین الانشم داری غر میزنی!
*انقدر دعوا نکنین پدر مادر عزیزم! نا سلامتی من و تهیونگی هیونگ اینجا نشستیم!
٪جونگکوک دهنتو ببند لطفا! ما دیگه بچه سه ساله نیستیم!
شرط:۱۲۰ تا لایک ۷۰ تا کامنت
اون سه مرد که ترسیده بودن ا.ت رو روی زمین ول کردن و فرار کردن
حتی نخواستن به دوستای دیگشون کمک کنن!
تهیونگ سری از روی تاسف تکون داد و با قدم های بلند خودش رو به ا.ت رسوند
همچنان باد شدید می وزید و ا.ت از سرما دستشو روی بازوهاش می کشید
٪حالت خوبه؟
ا.ت با صدای تهیونگ سرشو بالا اورد و به اون خیره شد
٪زخمیت که نکردن؟
ا.ت جوابی برای تهیونگ نداشت اونقدری غرق چشم های سیاه تهیونگ شده بود که اصلا حواسش به اطرافش نبود
٪خونه تون کجاست؟ تا اونجا می برمت
-من خونه ای ندارم...
تهیونگ اخم کرد
٪منظورت چیه؟ پس شبا کجا می خوابی؟
-تو خیابون..
٪از شهر اومدی؟
ا.ت به معنی اره سرش رو تکون داد
٪بیا خونه من..پدر و مادرم و برادرم اونجان پس نگران نباش
ا.ت قبل از اینکه حرفی بزنه تهیونگ اون رو از زیر بغل گرفت و بلندش کرد
٪تا برسیم خونمون کمکت می کنم
....
خونه ای بزرگ و حیاط دار که توش درخت های سیب و پرتقال با گل های مختلفی پرورش داده شده بود
گوشه ی حیاط هم اتاقکی چوبی با وسایل کشاورزی مثل بیل کلنگ و چیزهای دیگه موجود بود
تا وارد خونه شدن ا.ت خودش رو از تهیونگ جدا کرد
٪مامان؟ یه مهمون داریم!
زنی از اشپزخونه پیش تهیونگ اومد
با وجود چروک ها صورتش اما موهای بلند و چهره ی زیبایی داشت
=این کیه پسرم؟
٪یه گدای خیابونیه اوردمش خونمون اون شیش تا عوضی دوباره اومده بودن
=من صد دفعه بهت گفتم برو گزارش بده به پلیس تو هی میگی نه
٪سری بعد میریم
=دخترجون اسمت چیه؟
-ا.ت...
=بیا عزیزم یه اتاق خالی داریم می تونی یه مدت پیش ما بمونی برات لباس و اینام میارم فعلا بیا ببرمت حموم خیلی کثیف شدی
ا.ت گنگ به زن نگاه کرد
تهیونگ چشماش رو به علامت برو روی هم گذاشت
ا.ت هم که چاره ی دیگه ای نداشت همراه اون زن به حمام رفت
....
بعد از حموم لباسی که مادر تهیونگ براش اماده کرده بود رو برداشت و پوشید
خیلی خوب اندازه اش بود!
نگاهی به خودش توی اینه کرد
-بهتره موهامو مرتب کنم
و شونه به دست جلوی اینه نشست
بعد از درست کردن و سر و وضعش به پذیرایی رفت
صدای تهیونگ و دو مردو میشنید
+اگه بتونه تو کارای خونه به مادرت کمک کنه خیلی عالی میشه..حوصله غرغرای یه جونو ندارم!
=من کی غر میزدم مین وو؟
+همین الانشم داری غر میزنی!
*انقدر دعوا نکنین پدر مادر عزیزم! نا سلامتی من و تهیونگی هیونگ اینجا نشستیم!
٪جونگکوک دهنتو ببند لطفا! ما دیگه بچه سه ساله نیستیم!
شرط:۱۲۰ تا لایک ۷۰ تا کامنت
۵۶.۵k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.