پارت هفتم
پارت هفتم
ا.ت وارد پذیرایی شد و با صدای ضعیفی سلام کرد
همه با شنیدن صدای دخترک سر به طرف او برگردوندند
+خداروکشر جوونم هست! دیگه چی بهتر از این؟
=مین وو! لطفا بس کن!
*سلام بانوی محترم! من کیم جونگکوک هستم برادر همین مردی که نجاتتون داد!
جونگکوک با لحن شوخی این رو گفت
٪ا.ت...اینا خانوادمن این زن مادرمه کیم یه جون اینم پدرم کیم مین وو و اینم برادر کوچیکترم کیم جونگکوک منم تهیونگ هستم
-از اشنایی باهاتون خوشبختم
+=*٪ماهم همین طور
=ا.ت لطفا مارو مثل خانواده خودت بدون
-چشم
ا.ت ناخوداگاه با دیدن پدر و مادر تهیونگ یاد پدر و مادر خودش افتاد
بغضش گرفت و اک تو چشم هاش حلقه زد اما سرش رو پایین انداخت تا کسی گریه اشو نبینه
....
٪مامان...من و جونگکوک میریم سر زمین غروب برمی گردیم
=باشه مواظب خودتون باشید
*هیونگ! واسه چی بیخودی اسم منو اوردی؟
٪می خوای تو خونه بخوری بخوابی؟
*خیله خب اومدم
تهیونگ بیل و جیونگکوک سطل اب رو برداشت و از خونه بیرون رفتن
ا.ت از پنجره اتاقش به رفتن اون دو خیره شد
احساس می کرد تهیونگ رو قبلا جایی دیده بوده
....
*امیدوارم شیرموز گذاشته باشن!
٪دهنتو ببند فقط راه بیوفت! اگه از نامجون هیونگ بپرسی شیرموز داریم یانه خودم رسما یه شیرموز بهت میدم که تا حالا نخوردیش!
*باشه حالا...عصبانی نشو!
تهیونگ زنگ در رو زد
کمی بعد مرد قد بلند در رو باز کرد
-پسرا! چقدر خوشحالم که میبینمتون!
٪ما هم همین طور هیونگ دلمون برات تنگ شده بود
-با رفت و امد هایی که شما دارین مشخصه!
٪بیخیال هیونگ خودت خوب میدونی پدرمون پیر شده و کارای مزرعه زیاده
-چرا جونگکوکو نمیفرستی بیاد؟
*میگه میام تو خونتون می خورم می خوابم!
-اون که صد درصد! راستی...از اونجایی که می دونستم قراره کچلم کنی با شیر موز اومدم به استقبالت!
نامجون پاکت نی دار زرد رنگ رو به جونگکوک داد
جونگکوک مل بچه هایی که اسباب بازی مورد علاقشو خریده باشن شیرموزو از نامجون گرفت و با علاقه اون رو سر کشید
-بیایید تو
تهکوک پشت سر نامجون به داخل خونه رفتن
بقیه پسرا با دوست دختر/همسراشون اومده بودن
جین ازدواج کرده بود و همسرش باردار بود و چیزی تا بدنیا اوردن پسرشون باقی نمونده بود
یونگی هم حدود دو سالی میشد که با همکارش ازدواج کرده بود
هوسوک هم تازه ازدواج کرده بود و نامجون و جیمین هنوز برنامه عروسی نداشتن
تهیونگ و جونگکوک هم تو رابطه ای نبودن
تهیونگ متعقد بود عشق و ازدواج و اینجوری مسایل فقط دردسر و وقت تلف کردنه
جونگکوک هم هنوز سن کمی داشت و حتی اگر خودش میخواست خانوادش اجازه نمی دادن
٪از توراهیتون چه خبر جین هیونگ؟
سول آ دستی به شکمش کشید با ذوق گفت:
×بی صبرانه منتظرم تا بدنیا بیاد! دکتر هنوز نگفته کی زمانش میرسه
جین با لبخند گفت:
<یه هندسامی میشه که همتون انگشت به دهن میمونین!
+واقعا مطمینی هیونگ؟
<از مطمین هم مطمین ترم!
همه با حرف جین خندیدن
=شماها چی؟ قرار نیست بالاخره از یکی خوشتون بیاد؟
٪من قبلا هم گفتم برای بار هزارم میگم این چیزا همش دردسره!
*من که دوست دارم ولی تا این هیونگ....
با پس گردنی تهیونگ حرف جونگکوک قطع شد
٪می خوام ببینم با اون عقلی که تو داری کی حاضره باهات بیاد تو رابطه؟
*خیلیا!
حاضرین از اعتماد به نفس جونگکوک خندیدن
شرط:۱۴۰ تا لایک ۸۰ تا کامنت
ا.ت وارد پذیرایی شد و با صدای ضعیفی سلام کرد
همه با شنیدن صدای دخترک سر به طرف او برگردوندند
+خداروکشر جوونم هست! دیگه چی بهتر از این؟
=مین وو! لطفا بس کن!
*سلام بانوی محترم! من کیم جونگکوک هستم برادر همین مردی که نجاتتون داد!
جونگکوک با لحن شوخی این رو گفت
٪ا.ت...اینا خانوادمن این زن مادرمه کیم یه جون اینم پدرم کیم مین وو و اینم برادر کوچیکترم کیم جونگکوک منم تهیونگ هستم
-از اشنایی باهاتون خوشبختم
+=*٪ماهم همین طور
=ا.ت لطفا مارو مثل خانواده خودت بدون
-چشم
ا.ت ناخوداگاه با دیدن پدر و مادر تهیونگ یاد پدر و مادر خودش افتاد
بغضش گرفت و اک تو چشم هاش حلقه زد اما سرش رو پایین انداخت تا کسی گریه اشو نبینه
....
٪مامان...من و جونگکوک میریم سر زمین غروب برمی گردیم
=باشه مواظب خودتون باشید
*هیونگ! واسه چی بیخودی اسم منو اوردی؟
٪می خوای تو خونه بخوری بخوابی؟
*خیله خب اومدم
تهیونگ بیل و جیونگکوک سطل اب رو برداشت و از خونه بیرون رفتن
ا.ت از پنجره اتاقش به رفتن اون دو خیره شد
احساس می کرد تهیونگ رو قبلا جایی دیده بوده
....
*امیدوارم شیرموز گذاشته باشن!
٪دهنتو ببند فقط راه بیوفت! اگه از نامجون هیونگ بپرسی شیرموز داریم یانه خودم رسما یه شیرموز بهت میدم که تا حالا نخوردیش!
*باشه حالا...عصبانی نشو!
تهیونگ زنگ در رو زد
کمی بعد مرد قد بلند در رو باز کرد
-پسرا! چقدر خوشحالم که میبینمتون!
٪ما هم همین طور هیونگ دلمون برات تنگ شده بود
-با رفت و امد هایی که شما دارین مشخصه!
٪بیخیال هیونگ خودت خوب میدونی پدرمون پیر شده و کارای مزرعه زیاده
-چرا جونگکوکو نمیفرستی بیاد؟
*میگه میام تو خونتون می خورم می خوابم!
-اون که صد درصد! راستی...از اونجایی که می دونستم قراره کچلم کنی با شیر موز اومدم به استقبالت!
نامجون پاکت نی دار زرد رنگ رو به جونگکوک داد
جونگکوک مل بچه هایی که اسباب بازی مورد علاقشو خریده باشن شیرموزو از نامجون گرفت و با علاقه اون رو سر کشید
-بیایید تو
تهکوک پشت سر نامجون به داخل خونه رفتن
بقیه پسرا با دوست دختر/همسراشون اومده بودن
جین ازدواج کرده بود و همسرش باردار بود و چیزی تا بدنیا اوردن پسرشون باقی نمونده بود
یونگی هم حدود دو سالی میشد که با همکارش ازدواج کرده بود
هوسوک هم تازه ازدواج کرده بود و نامجون و جیمین هنوز برنامه عروسی نداشتن
تهیونگ و جونگکوک هم تو رابطه ای نبودن
تهیونگ متعقد بود عشق و ازدواج و اینجوری مسایل فقط دردسر و وقت تلف کردنه
جونگکوک هم هنوز سن کمی داشت و حتی اگر خودش میخواست خانوادش اجازه نمی دادن
٪از توراهیتون چه خبر جین هیونگ؟
سول آ دستی به شکمش کشید با ذوق گفت:
×بی صبرانه منتظرم تا بدنیا بیاد! دکتر هنوز نگفته کی زمانش میرسه
جین با لبخند گفت:
<یه هندسامی میشه که همتون انگشت به دهن میمونین!
+واقعا مطمینی هیونگ؟
<از مطمین هم مطمین ترم!
همه با حرف جین خندیدن
=شماها چی؟ قرار نیست بالاخره از یکی خوشتون بیاد؟
٪من قبلا هم گفتم برای بار هزارم میگم این چیزا همش دردسره!
*من که دوست دارم ولی تا این هیونگ....
با پس گردنی تهیونگ حرف جونگکوک قطع شد
٪می خوام ببینم با اون عقلی که تو داری کی حاضره باهات بیاد تو رابطه؟
*خیلیا!
حاضرین از اعتماد به نفس جونگکوک خندیدن
شرط:۱۴۰ تا لایک ۸۰ تا کامنت
۷۱.۱k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.