رمان من اشتباه نویسنده ملیکاملازاده پارت چهل و یک
- فرزاد رو چیکار می کنیم؟
- اول نباید اشتباه تو لو بره، باید یکجور باشه که انگار قرار چند ساعته یا یک روزه بین شما بوده. #خانواده ای داره؟
- این مدت کسی سراغش رو نگرفت اما داره.
- خانوادش میان تحویلش می گیرن و خاکش می کنند. اون رفیق وکیلت هم دنبالش میره تا بتونید سهم ارث دریا و نوا رو بگیرید.
یکم سکوت کردیم بعد پرسید:
- با اموال فرزاد می خوای چیکار کنی؟
- اون ها مال دریا و نواست، خودشون باید تصمیم بگیرن.
- نه بابا، واقعا بزرگ شدی.
خندیدم.
- بدجنس!
ضربه آرومی با انگشت به پیشونیم زد و بیرون رفت. خانواده فرزاد بدون تحقیق و سوال بیشتر #جنازه رو تحویل گرفتن. انقدر بیخیال بودن که حتی وقتی شباهتمون رو دیدن با خیال راحت شوخی کردن و خندیدن. من که چون خیلی شبیه بودم توی مراسمشون شرکت نکردم حوصله کنجکاوی مردم رو نداشتم. پندار و پنهان رفتن. پنهان تعریف می کرد:
- اقوام فرزاد جز یکی دوتاشون دریا رو متلک بارون کردن و جالبیش این بود دریا آروم و معدبانه جوابشون رو داده بود و دهنشون رو سرویس کرده بود.
خانواده فرزاد دنبال گرفتن سهم ارث نوا و دریا بودن و از هیچ کاری دریغ نمی کردن. پنهان با ذوق می گفت:
- این رفیقت خیلی مرده پدرام، هرچی بهش رشوه و... پیشنهاد دادن قبول نکرده.
کم کم می فهمیدم بینشون داره حسی به وجود میاد. خلاصه حق نوا و دریا رو گرفتیم. قرار شد من روی رستوران کار کنم و یک سوم در آمد رو توی زندگی بیارم و بقیه رو برای آینده نوا جمع کنم. لوازم فرزاد هم جز لباس ها و غیره که اندازم بود حیف بود بیرون بندازیم برداشتم و بقیه رو یا فروختم پولش رو برای نوا ریختم یا براش نگه داشتیم.
بعد از پنج ماه آماده #عقد شدیم.
توی این مدت برای اینکه پشت دریا حرف در نیارن و سوژه نباشه خونه فرزاد زندگی می کرد و پنهان شب در میون پیشش می موند اما بعد خونه رو اجاره دادیم و پولش به حساب خود دریا ریخته می شد پندار یک خونه سه طبقه می ساخت که هر کدوم یک طبقه داشتیم. دریا می گفت:
- نمی خوام #جشن بزرگی باشه، بحرحال من بیوه هستم.
هرچی من و پنهان باهاش حرف زدیم قبول نکرد اما پندار باهاش حرف زد و بخاطر همچین نگاهی سرزنشش کرد و گفت:
- این چه نگاهی از شماست؟ یک زن با فهم، درک، رفتار و عقایدش اهمیت پیدا می کنه کی گفته همچین چیزی رو؟
خلاصه انقدر باهاش حرف زد که قبول کرد. قرار شد جشن توی خونه مون برگذار بشه. زن ها توی هال و مردها داخل حیاط. سر شماری کردیم حدودا دویست نفر جمعیت بود که پنجاه نفر خانواده ما، سی نفر دوستامون بود و بقیه هم قرار شد از خانواده های دوست های مهدکودک نوا و چند نفر از هم قبیله های لر بابا دعوت کنیم.
پندار به بابا خبر داد تا زودتر بیاد اون هم گفت تا فردا خودش رو می رسونه. پندار گفت:
#ملیکاملازاده
- اول نباید اشتباه تو لو بره، باید یکجور باشه که انگار قرار چند ساعته یا یک روزه بین شما بوده. #خانواده ای داره؟
- این مدت کسی سراغش رو نگرفت اما داره.
- خانوادش میان تحویلش می گیرن و خاکش می کنند. اون رفیق وکیلت هم دنبالش میره تا بتونید سهم ارث دریا و نوا رو بگیرید.
یکم سکوت کردیم بعد پرسید:
- با اموال فرزاد می خوای چیکار کنی؟
- اون ها مال دریا و نواست، خودشون باید تصمیم بگیرن.
- نه بابا، واقعا بزرگ شدی.
خندیدم.
- بدجنس!
ضربه آرومی با انگشت به پیشونیم زد و بیرون رفت. خانواده فرزاد بدون تحقیق و سوال بیشتر #جنازه رو تحویل گرفتن. انقدر بیخیال بودن که حتی وقتی شباهتمون رو دیدن با خیال راحت شوخی کردن و خندیدن. من که چون خیلی شبیه بودم توی مراسمشون شرکت نکردم حوصله کنجکاوی مردم رو نداشتم. پندار و پنهان رفتن. پنهان تعریف می کرد:
- اقوام فرزاد جز یکی دوتاشون دریا رو متلک بارون کردن و جالبیش این بود دریا آروم و معدبانه جوابشون رو داده بود و دهنشون رو سرویس کرده بود.
خانواده فرزاد دنبال گرفتن سهم ارث نوا و دریا بودن و از هیچ کاری دریغ نمی کردن. پنهان با ذوق می گفت:
- این رفیقت خیلی مرده پدرام، هرچی بهش رشوه و... پیشنهاد دادن قبول نکرده.
کم کم می فهمیدم بینشون داره حسی به وجود میاد. خلاصه حق نوا و دریا رو گرفتیم. قرار شد من روی رستوران کار کنم و یک سوم در آمد رو توی زندگی بیارم و بقیه رو برای آینده نوا جمع کنم. لوازم فرزاد هم جز لباس ها و غیره که اندازم بود حیف بود بیرون بندازیم برداشتم و بقیه رو یا فروختم پولش رو برای نوا ریختم یا براش نگه داشتیم.
بعد از پنج ماه آماده #عقد شدیم.
توی این مدت برای اینکه پشت دریا حرف در نیارن و سوژه نباشه خونه فرزاد زندگی می کرد و پنهان شب در میون پیشش می موند اما بعد خونه رو اجاره دادیم و پولش به حساب خود دریا ریخته می شد پندار یک خونه سه طبقه می ساخت که هر کدوم یک طبقه داشتیم. دریا می گفت:
- نمی خوام #جشن بزرگی باشه، بحرحال من بیوه هستم.
هرچی من و پنهان باهاش حرف زدیم قبول نکرد اما پندار باهاش حرف زد و بخاطر همچین نگاهی سرزنشش کرد و گفت:
- این چه نگاهی از شماست؟ یک زن با فهم، درک، رفتار و عقایدش اهمیت پیدا می کنه کی گفته همچین چیزی رو؟
خلاصه انقدر باهاش حرف زد که قبول کرد. قرار شد جشن توی خونه مون برگذار بشه. زن ها توی هال و مردها داخل حیاط. سر شماری کردیم حدودا دویست نفر جمعیت بود که پنجاه نفر خانواده ما، سی نفر دوستامون بود و بقیه هم قرار شد از خانواده های دوست های مهدکودک نوا و چند نفر از هم قبیله های لر بابا دعوت کنیم.
پندار به بابا خبر داد تا زودتر بیاد اون هم گفت تا فردا خودش رو می رسونه. پندار گفت:
#ملیکاملازاده
۳۷.۰k
۲۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.