از آنسوی دشت های سرد به جستجوی برکت و خرمی آمده بودیم ما

از آنسوی دشت های سرد به جستجوی برکت و خرمی آمده بودیم. ما چه می دانستیم در این آبادی کسی غریبِ ترمینال ها را نمی‌شناسد. ما چه می‌دانستیم با زبان الکن اتفاق شاعرانه رقم نخواهد خورد. ما چه می‌دانستیم درختی را که تبر قطع نمی‌کرد گاهی با نسیمی سخت میلرزد. ما رویا زده های بی اعتنا به هر امیدی در اکثریت جان داده ایم. برای همین هاست که ابرهای دلمان عقیم گشته و فقط خون در آسمان شتک می‌شود. بدبختی اگر بیاید با ایل و تبارش یله می‌کند اما خوشبختی سلامی عرض می‌کند و می‌رود. نوشتم خوشبختی، چه واژه غریبی . بله اینجا ایران است سرزمین درد و مرگ و رنج. جایی که مرحم برای دلت کیمیا می‌شود. اینجا ایران است آونگی میان یک بدبختی و بدبختی دیگر.
جایی که جدایی نادر از سیمین قطعی میشود، شب یلدا تنها به سر میشود ، همه ی ابد و یک روزها سرشان با طناب صمیمیت زیادی پیدا می‌کند و مادرها دق میکنند از بس که جان ندارند.
می‌دانم این کلمات از آتش خشم درون هیچکسی نمی‌کاهد. واژه ها دیگر رمقی ندارند، کم آورده اند و فقط برای شهادت روی کاغذ جان می‌دهند. از تمام کلمات غم چکه می‌کند. در پس زمینه ی هر صبحی که می‌رسد تماما تاریکی موج می‌زند تا وادارمان کند چشم ها را ببندیم و کسی را تصور کنیم که در بی نهایتِ دشت دارد میدود و تصویرش در خیال ما دور و تار می‌شود و ما، بی چاره ی چمچاره دل به امیدی عبث میبندیم که شاید یک روزِ دور آفتاب برآید تا خوشبختی را با کشیدگی موقرانه روی کاغذ بنویسیم و بر لبه ی ایوان با کبوترها هجی کنیم حتی اگر آن روز خیلی دیر باشد برای هر چیزی.......

#علی_والی
دیدگاه ها (۰)

در قصه‌ی بعدی می‌خواهم تو را بنویسم که ایستاده‌ای آن‌جا، در ...

از وقتی خواندم که بخشی از گرد و غباری که هر روز روی وسایل خا...

کف دستم رو نگاه کرد و گفت گمشده داری. این خط که شبیه هشت هست...

آفتاب داشت غروب می كرد و ترافيک سنگين بود. به راننده گفتم: «...

آخرین بازمانده خیابان های ترک خورده و ماشین های خاک گرفته پل...

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط