در قصهی بعدی میخواهم تو را بنویسم که ایستادهای آنجا
در قصهی بعدی میخواهم تو را بنویسم که ایستادهای آنجا، در نور کم قرمز، برهنه و بیپروا، و کسی که من نمیشناسم از تو عکس میگیرد تا در حافظهی دنیا ثبت شود برهنه بودی برای کسی که من نبودم و دستهایش روی بدنت نتخوانی کردهبود قبل از نستعلیق لب من روی مهرههای کمرت. در قصهی بعدی، ای مجروح جنگهای قبل از من، میخواهم از تو بنویسم.
اما میدانم تو را نمینویسم. داستان بعدی ماجرای اسبی سپید خواهدبود که در برف خوابیده و منتظر است گلولهای که به پهلویش خورده خلاصش کند. اسب دارد به روزهای دور فکر میکند، به وقتی که جوان و یاغی بود و در جنگ اسبها برنده میشد. تو را که نمیتوانم در یک داستان استعاری جا بدهم. تو حقیقت داری عزیزم، و حقیقت در داستانها درام را مخدوش میکند.
تو اما آنجا ایستادهای. برهنه در سرما. منحنیهای بدنت مثل نقاشی دیوانهواری از پیکاسو در نور کم اتاق غریبه پیدا و ناپدیدند. موهایت، دستهایت، شرمگاهت، تمام چیزهایی که نباید لمس میشدند اما تو همیشه میخواستی دیده شوی. حالا دارم چیزهایی بیهوده مینویسم تا نوشتن داستان بعدی را عقب بیندازم و بتوانم در همین صفحه بمانم و سوگواری کنم برای مرگ ناخواستهی ماهی کوچک قلبم، ای خشکسالی مقدس من.
باید او را پیدا کنم، او را که تصاحبت کرد. و باید برایش توضیح بدهم این که میخواهم خودم را در او دفن کنم ممکن است دیوانهوار باشد اما بسیار عاقلانه است چون آنجا نزدیک تو خواهمبود. و اگر مجاب نشد، میتوانم شانهاش را بشکافم و زیر پوستش بخوابم تا روزی که تماس داغ تن تو زندهام کند. میبینی؟ شکل جنونم شبیه شکل جنونت شده است.
تو آنجا در آن عکس زندگی میکنی. در چشم حریص دیگری که اندامهایت را مینوشد. در برابر شب. من اینجا زندگی میکنم، در از دست دادن تو.
و این میتواند آخرین داستانی باشد که احتمالا مینویسم.
همین.
#حمید_سلیمی
اما میدانم تو را نمینویسم. داستان بعدی ماجرای اسبی سپید خواهدبود که در برف خوابیده و منتظر است گلولهای که به پهلویش خورده خلاصش کند. اسب دارد به روزهای دور فکر میکند، به وقتی که جوان و یاغی بود و در جنگ اسبها برنده میشد. تو را که نمیتوانم در یک داستان استعاری جا بدهم. تو حقیقت داری عزیزم، و حقیقت در داستانها درام را مخدوش میکند.
تو اما آنجا ایستادهای. برهنه در سرما. منحنیهای بدنت مثل نقاشی دیوانهواری از پیکاسو در نور کم اتاق غریبه پیدا و ناپدیدند. موهایت، دستهایت، شرمگاهت، تمام چیزهایی که نباید لمس میشدند اما تو همیشه میخواستی دیده شوی. حالا دارم چیزهایی بیهوده مینویسم تا نوشتن داستان بعدی را عقب بیندازم و بتوانم در همین صفحه بمانم و سوگواری کنم برای مرگ ناخواستهی ماهی کوچک قلبم، ای خشکسالی مقدس من.
باید او را پیدا کنم، او را که تصاحبت کرد. و باید برایش توضیح بدهم این که میخواهم خودم را در او دفن کنم ممکن است دیوانهوار باشد اما بسیار عاقلانه است چون آنجا نزدیک تو خواهمبود. و اگر مجاب نشد، میتوانم شانهاش را بشکافم و زیر پوستش بخوابم تا روزی که تماس داغ تن تو زندهام کند. میبینی؟ شکل جنونم شبیه شکل جنونت شده است.
تو آنجا در آن عکس زندگی میکنی. در چشم حریص دیگری که اندامهایت را مینوشد. در برابر شب. من اینجا زندگی میکنم، در از دست دادن تو.
و این میتواند آخرین داستانی باشد که احتمالا مینویسم.
همین.
#حمید_سلیمی
- ۲۰.۲k
- ۲۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط