رمان مافیاهای جذاب من ✸ فصل ۳
رمان مافیاهای جذاب من ✸ فصل ۳
# پارت ۸
ویو کوک : نمیدونم ولی چرا احساس میکنم سِیون مثل بچهی خودمه ؟؟ .....
رسیدم پایگاه که تهیونگ اومد پیشم .....
تهیونگ : چی شد تونستی بیاریش
کوک : آره تو ماشین
تهیونگ : من برم ببینم به باباش رفته یا مامانش ( با ذوق )
کوک : چرا ذوق داری ؟؟
تهیونگ : آخه خودت میدونی من بچه دوست دارممممم ( لبخند )
ویو تهیونگ : رفتم و سِیون رو از ماشین بیرون آوروم بیهوش بود با دیدن چهرش شکه شدم ولی چرا ؟؟
تهیونگ : کوک مطمئنی بچهی ا.ت ؟؟
کوک : آره .... اخلاقش با ا.ت مو نمیزنه دوتاشونم کلهشقن
تهیونگ : از چهره نه شبیه ا.ت نه شبیه جیمین کلا چهرش با تو مو نمیزنه ..... نکنه .....
کوک : چی میگی بابا .... این بچهی من باشه ؟ ا.ت کی از من حامله شده ؟؟
تهیونگ : ا.ت و جیمین چند سال ازدواج کردن ؟؟
کوک : با امسال میشه ۴ سال ....
تهیونگ : پس چطور این بچه ۶ سالشه ؟
کوک : راست میگی .... چه میدونم لابد بچهی یکی از فامیلاشونه ....
تهیونگ : برا من مهم نیست الان دو تا کوک دارم ( لبخند )
کوک : بی مزه ( لبخند )
تهیونگ : با مزه ... بیخیال بیا بریم داخل .... راستی این بچه رو کجا ببرم ؟؟
کوک : ببر تو اتاقت مواظبش باش ...
تهیونگ : ایولا .... ( با لبخند در حالی که سِیون بغلشه میره )
☆ پرش زمانی به پایان وقت اردو
ویو ا.ت : رفتم سِیون رو بیارم که نبود یعنی گم شده وای خدا ..... داشتم تو پارک دنبالش میگشتم که یه دختر کوچولو رو زیر درخت درحالی که داشت گریه میکرد دیدم رفتم سمتش دوست سِیون بود ازش پرسیدم .....
ا.ت : سلام خانوم کوچولو .... ببینم از سِیون من خبر داری میدونی کجا رفته ؟
سوفی : سِیون رو یه آقایی دزدید ..... نمیدونم کجا رفتش ..... تورو خدا مامان سِیون برین بیارینش .... به خدا نگرانشم ( گریه )
ا.ت : چیییی .... میدونی کجا رفت
سوفی : نه سِیون رو بی هوش کرد منم میخواستم جیغ بزنم که منم بیهوش کرد نفهمیدم کجا رفتن ..... ( گریه )
ا.ت : باشه باشه ببینم فهمیدی چه شکلی بود ....
سوفی : پوستش سفید بود چشماش درشت صداش خفن بود خیلی هم مهربون به نظر میومد یه قد بلند داشت و یه لباس سیاه دارک پوشیده بود یه دست بندم داشت که اسم یه دختری به اسم ا.ت نوشته شده بود ( گریه )
ویو ا.ت : نه .... یعنی اون کسیه که فکر میکنم نه نباید اون باشه اگه اون باشه سِیون زنده نمیمونه .... از گالری عکسش رو برداشتم و به سوفی نشون دادم ......
ا.ت : گریه نکن .... ببینم اینه ....
سوفی : آ...آرع .... خودشه ....
ا.ت : باشه من خودم میرم سِیون رو میارم اون داداش بزرگهی سِیون لابد میخواست اذیتش کنه سِیون هم تا حالا ندیدتش واسه همین ( لبخند )
ویو ا.ت : سریع رفتم پایگاه همیشه به سِیون یه دستبند میدادم که توش مکان یاب بود فعالش کردم ... فهمیدم کجاست ولی باورم نمیشه چطور باز زندست ؟ ......
# پارت ۸
ویو کوک : نمیدونم ولی چرا احساس میکنم سِیون مثل بچهی خودمه ؟؟ .....
رسیدم پایگاه که تهیونگ اومد پیشم .....
تهیونگ : چی شد تونستی بیاریش
کوک : آره تو ماشین
تهیونگ : من برم ببینم به باباش رفته یا مامانش ( با ذوق )
کوک : چرا ذوق داری ؟؟
تهیونگ : آخه خودت میدونی من بچه دوست دارممممم ( لبخند )
ویو تهیونگ : رفتم و سِیون رو از ماشین بیرون آوروم بیهوش بود با دیدن چهرش شکه شدم ولی چرا ؟؟
تهیونگ : کوک مطمئنی بچهی ا.ت ؟؟
کوک : آره .... اخلاقش با ا.ت مو نمیزنه دوتاشونم کلهشقن
تهیونگ : از چهره نه شبیه ا.ت نه شبیه جیمین کلا چهرش با تو مو نمیزنه ..... نکنه .....
کوک : چی میگی بابا .... این بچهی من باشه ؟ ا.ت کی از من حامله شده ؟؟
تهیونگ : ا.ت و جیمین چند سال ازدواج کردن ؟؟
کوک : با امسال میشه ۴ سال ....
تهیونگ : پس چطور این بچه ۶ سالشه ؟
کوک : راست میگی .... چه میدونم لابد بچهی یکی از فامیلاشونه ....
تهیونگ : برا من مهم نیست الان دو تا کوک دارم ( لبخند )
کوک : بی مزه ( لبخند )
تهیونگ : با مزه ... بیخیال بیا بریم داخل .... راستی این بچه رو کجا ببرم ؟؟
کوک : ببر تو اتاقت مواظبش باش ...
تهیونگ : ایولا .... ( با لبخند در حالی که سِیون بغلشه میره )
☆ پرش زمانی به پایان وقت اردو
ویو ا.ت : رفتم سِیون رو بیارم که نبود یعنی گم شده وای خدا ..... داشتم تو پارک دنبالش میگشتم که یه دختر کوچولو رو زیر درخت درحالی که داشت گریه میکرد دیدم رفتم سمتش دوست سِیون بود ازش پرسیدم .....
ا.ت : سلام خانوم کوچولو .... ببینم از سِیون من خبر داری میدونی کجا رفته ؟
سوفی : سِیون رو یه آقایی دزدید ..... نمیدونم کجا رفتش ..... تورو خدا مامان سِیون برین بیارینش .... به خدا نگرانشم ( گریه )
ا.ت : چیییی .... میدونی کجا رفت
سوفی : نه سِیون رو بی هوش کرد منم میخواستم جیغ بزنم که منم بیهوش کرد نفهمیدم کجا رفتن ..... ( گریه )
ا.ت : باشه باشه ببینم فهمیدی چه شکلی بود ....
سوفی : پوستش سفید بود چشماش درشت صداش خفن بود خیلی هم مهربون به نظر میومد یه قد بلند داشت و یه لباس سیاه دارک پوشیده بود یه دست بندم داشت که اسم یه دختری به اسم ا.ت نوشته شده بود ( گریه )
ویو ا.ت : نه .... یعنی اون کسیه که فکر میکنم نه نباید اون باشه اگه اون باشه سِیون زنده نمیمونه .... از گالری عکسش رو برداشتم و به سوفی نشون دادم ......
ا.ت : گریه نکن .... ببینم اینه ....
سوفی : آ...آرع .... خودشه ....
ا.ت : باشه من خودم میرم سِیون رو میارم اون داداش بزرگهی سِیون لابد میخواست اذیتش کنه سِیون هم تا حالا ندیدتش واسه همین ( لبخند )
ویو ا.ت : سریع رفتم پایگاه همیشه به سِیون یه دستبند میدادم که توش مکان یاب بود فعالش کردم ... فهمیدم کجاست ولی باورم نمیشه چطور باز زندست ؟ ......
۴.۴k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.