رمان مافیاهای جذاب من ✸ فصل ۳
رمان مافیاهای جذاب من ✸ فصل ۳
# پارت ۹
ویو ا.ت : باورم نمیشد چطور باز زندست ؟ نه امکان نداره .... نباید اینجوری بشه ..... اگه زندا باشه ممکن زندگیم نابود شه .....
☆ در آن زمان در پایگاه کوک
سِیون : من مامانمو میخواممممممم ( گریه و جیغ )
تهیونگ : نمیشههههه .... ( داد )
سِیون : چرا سرم داد میزنی ؟ ( بغض )
تهیونگ : ببین پسر کوچولو مامانی الان یکمی دیگه میاد باشه ؟ ( آروم و بچگونه )
سِیون : قول میدی ؟
تهیونگ : اگه بیای باهم بازی کنیم آره ( لبخند )
سِیون : اگه بیام بازی مامانم میاد دنبالم ...
تهیونگ : آره عزیز عمو ....
سِیون : باشه ( کیوت )
ویو تهیونگ : بچهی جیغ جیغویی بود ولی از بس دوست داشتنی بود که دلم نمیومد دعواش کنم کلا تو کیوتی و خوشگلی با کوک مو نمیزد انگار بچگی کوک بود 🥺 باهاش یه عالمه بازی کردم به خودمم خیلی خوش گذشت عاشق بچهها بودم بهش گفتم ....
تهیونگ : سِیون بریم بستنی بخوریم ؟
سِیون : نمیخوامممم
تهیونگ : برا چی ؟
سِیون : آخه مامانم میگه از غریبه ها چیزی نگیرم ..... پس نمیخوام
تهیونگ : منو غریبه میبینی ؟
سِیون : اوهوم ( کیوت )
تهیونگ : الهی دورت بگردم با این کیوتیات ولی من غریبه نیستم یکی از دوستای مامان باباتم اونا منو خوب میشناسن ...
سِیون : نمیخوام دورم بگردی مامانم خودش دورم میگرده .... از کی همو میشناسین ؟
تهیونگ : اوکی .... هووووووو اون موقع ها تو نبودی ( لبخند )
سِیون : باشه من بستنی شکلاتی میخوام
تهیونگ : باشه
ویو ا.ت : داشتم تو جلسه نقشه میکشیدم که یه مسیج برام اومد بازش کردم عکس سِیون بود نوشته بود .....
کوک : اگه بچتو میخوای به کافهی ...( یه جایی رو میگه ) بیا همو ببینیم
ا.ت : اوکی میام کی ؟
کوک : همین الان ....
ویو ا.ت : به آدمام گفتم برن سِیون رو نجات بدن تو این مدت آدمای جیمینم از سر دستهی من شده بودن سوهو قابل اعتما ترین بود و دسته رو سپردم به سوهو خودمم حاضر شدم و به کافهای که گفته بود رفتم ....
☆ پرش زمانی رسیدن به کافه
ویو ا.ت : ماشین رو پارک کردم دستام یخ زده بود نگران بودم رنگم پریده بود وارد کافه شدم بالاخره بعد چندین سال دیدمش دلم براش تنگ شده بود ولی الان باید چیکار کنم ؟ .....
خب این پارتم به پایان رسید مرسی که لایکم میکنین عشقمین همه چیزمین مرسی که هستین واقعا ممنون ❤️😊
# پارت ۹
ویو ا.ت : باورم نمیشد چطور باز زندست ؟ نه امکان نداره .... نباید اینجوری بشه ..... اگه زندا باشه ممکن زندگیم نابود شه .....
☆ در آن زمان در پایگاه کوک
سِیون : من مامانمو میخواممممممم ( گریه و جیغ )
تهیونگ : نمیشههههه .... ( داد )
سِیون : چرا سرم داد میزنی ؟ ( بغض )
تهیونگ : ببین پسر کوچولو مامانی الان یکمی دیگه میاد باشه ؟ ( آروم و بچگونه )
سِیون : قول میدی ؟
تهیونگ : اگه بیای باهم بازی کنیم آره ( لبخند )
سِیون : اگه بیام بازی مامانم میاد دنبالم ...
تهیونگ : آره عزیز عمو ....
سِیون : باشه ( کیوت )
ویو تهیونگ : بچهی جیغ جیغویی بود ولی از بس دوست داشتنی بود که دلم نمیومد دعواش کنم کلا تو کیوتی و خوشگلی با کوک مو نمیزد انگار بچگی کوک بود 🥺 باهاش یه عالمه بازی کردم به خودمم خیلی خوش گذشت عاشق بچهها بودم بهش گفتم ....
تهیونگ : سِیون بریم بستنی بخوریم ؟
سِیون : نمیخوامممم
تهیونگ : برا چی ؟
سِیون : آخه مامانم میگه از غریبه ها چیزی نگیرم ..... پس نمیخوام
تهیونگ : منو غریبه میبینی ؟
سِیون : اوهوم ( کیوت )
تهیونگ : الهی دورت بگردم با این کیوتیات ولی من غریبه نیستم یکی از دوستای مامان باباتم اونا منو خوب میشناسن ...
سِیون : نمیخوام دورم بگردی مامانم خودش دورم میگرده .... از کی همو میشناسین ؟
تهیونگ : اوکی .... هووووووو اون موقع ها تو نبودی ( لبخند )
سِیون : باشه من بستنی شکلاتی میخوام
تهیونگ : باشه
ویو ا.ت : داشتم تو جلسه نقشه میکشیدم که یه مسیج برام اومد بازش کردم عکس سِیون بود نوشته بود .....
کوک : اگه بچتو میخوای به کافهی ...( یه جایی رو میگه ) بیا همو ببینیم
ا.ت : اوکی میام کی ؟
کوک : همین الان ....
ویو ا.ت : به آدمام گفتم برن سِیون رو نجات بدن تو این مدت آدمای جیمینم از سر دستهی من شده بودن سوهو قابل اعتما ترین بود و دسته رو سپردم به سوهو خودمم حاضر شدم و به کافهای که گفته بود رفتم ....
☆ پرش زمانی رسیدن به کافه
ویو ا.ت : ماشین رو پارک کردم دستام یخ زده بود نگران بودم رنگم پریده بود وارد کافه شدم بالاخره بعد چندین سال دیدمش دلم براش تنگ شده بود ولی الان باید چیکار کنم ؟ .....
خب این پارتم به پایان رسید مرسی که لایکم میکنین عشقمین همه چیزمین مرسی که هستین واقعا ممنون ❤️😊
۵.۰k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.