Part:6
خب دیگه حرفی نمیمونه👀به خاطر اینکه انقدر داریم زود زود زیاد میشیم خوشحالم و مگه میشه وقتی خوشحالم پارت جدید نزارم؟ولی یکم کوتاه شد🤔))
....رییس شرکتی میشد٬ که از قبل مال تجارت خانوادگی اونها بوده و اون شرکت به دست صاحب اصلیش یعنی تهیونگ میرسید ...
-خیلی خب... یلحظه صبرکن لباس بپوشم...
@اههه... این اون الفایی که من میشناسم!!
بدون اصراف وقت داخل رفت و کتش رو از روی مبل برداشت و به چشمای خوش رنگ امگاش نگاهی انداخت... نگاهی که هیچ احساسی رو نمیشد از توش حدس زد... شایدم برای امگاش یکم هم ترسناک بود!... با خونسردی تمام و صدای بمی که داشت غرید:
-امگا.... امیدوارم...اون دوست عزیزت هرگز به اینجا نرسه!... و اگه بفهمم ... زندش نمیزارم!
امگا که حالا از ترس بدنش سست شده بود... با ارومی و لکنت نجوا کرد:
+چ... چشم... الفا
-زود برمیگردم... .
بعد با قدم های ارومی که به سمت امگاش برمیداشت...
ترس رو تو وجود اون بیشتر میکرد! حالا دقیقن جلوی امگاش قرار گرفته بود...
کمی نیم خیز شد و دو میلی متری صورت دخترک عزیزش ایستاد...! و شاید برای بار اخر لب های دخترکشو نرم بوسید...! و حتی شاید برای بار اخر تونست اون چشمای عسلی رو بپرسته؟!.... و شاید برای بار اخر شش هاش رو با هوایی پر کرد که عطر شیرین و خنک امگاش توش موج میزد...
به سمت در قدم برداشت و همراه دوست عزیزش به استقبال شرکت رفت!
(فلش 5دقیقه بعد)
با اینکه چندین بار به دوست عزیزش... یا شایدم صمیمی ترین دوستش پیام داده بود که اگه پاش به اینجا برسه... معشوقه ی عزیزش جونی براشون نمیذاره... ولی بارم جیمین یه دنده و لجباز کار خودش رو میکرد... معلوم نبود... این ساب الفای جذاب؟!... فقط دوست اون امگای کوچولو بود... یا... شاید... یکم بیشتر از دوست؟؟؟!
بالاخره به خونه ی دوستش رسیده بود... البته.. اونجا خونه ی معشوقه ی دوستش بود!
با ارومی زنگ در رو فشار داد... و بار دیگه به نقشه هایی که توی سرش میچرخیدن فکر کرد... یعنی... چه نقشه ای داشت؟! .....
((ببینید چی شد👀جیمین شی یه نقشه هایی داره👀... خب دیگه دیدم اینجوری نمیشه... شما فقط لایک میکنید ک😭پس کو اون کامنتای پر انرژی👀😭؟؟؟))
....رییس شرکتی میشد٬ که از قبل مال تجارت خانوادگی اونها بوده و اون شرکت به دست صاحب اصلیش یعنی تهیونگ میرسید ...
-خیلی خب... یلحظه صبرکن لباس بپوشم...
@اههه... این اون الفایی که من میشناسم!!
بدون اصراف وقت داخل رفت و کتش رو از روی مبل برداشت و به چشمای خوش رنگ امگاش نگاهی انداخت... نگاهی که هیچ احساسی رو نمیشد از توش حدس زد... شایدم برای امگاش یکم هم ترسناک بود!... با خونسردی تمام و صدای بمی که داشت غرید:
-امگا.... امیدوارم...اون دوست عزیزت هرگز به اینجا نرسه!... و اگه بفهمم ... زندش نمیزارم!
امگا که حالا از ترس بدنش سست شده بود... با ارومی و لکنت نجوا کرد:
+چ... چشم... الفا
-زود برمیگردم... .
بعد با قدم های ارومی که به سمت امگاش برمیداشت...
ترس رو تو وجود اون بیشتر میکرد! حالا دقیقن جلوی امگاش قرار گرفته بود...
کمی نیم خیز شد و دو میلی متری صورت دخترک عزیزش ایستاد...! و شاید برای بار اخر لب های دخترکشو نرم بوسید...! و حتی شاید برای بار اخر تونست اون چشمای عسلی رو بپرسته؟!.... و شاید برای بار اخر شش هاش رو با هوایی پر کرد که عطر شیرین و خنک امگاش توش موج میزد...
به سمت در قدم برداشت و همراه دوست عزیزش به استقبال شرکت رفت!
(فلش 5دقیقه بعد)
با اینکه چندین بار به دوست عزیزش... یا شایدم صمیمی ترین دوستش پیام داده بود که اگه پاش به اینجا برسه... معشوقه ی عزیزش جونی براشون نمیذاره... ولی بارم جیمین یه دنده و لجباز کار خودش رو میکرد... معلوم نبود... این ساب الفای جذاب؟!... فقط دوست اون امگای کوچولو بود... یا... شاید... یکم بیشتر از دوست؟؟؟!
بالاخره به خونه ی دوستش رسیده بود... البته.. اونجا خونه ی معشوقه ی دوستش بود!
با ارومی زنگ در رو فشار داد... و بار دیگه به نقشه هایی که توی سرش میچرخیدن فکر کرد... یعنی... چه نقشه ای داشت؟! .....
((ببینید چی شد👀جیمین شی یه نقشه هایی داره👀... خب دیگه دیدم اینجوری نمیشه... شما فقط لایک میکنید ک😭پس کو اون کامنتای پر انرژی👀😭؟؟؟))
۵.۰k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.