Part:4
Part:4
(فلش بک به خونه)
حالا الفاش کاملا اروم شده بود و از امگاش به بهترین نحو مراقبت میکرد.... با اینکه امگاش اسرار زیادی داشت که الفاش اون پروژه ی مهمی که شاید هفته هاس روش وقت گذاشته رو از دست نده.... اما الفاش هنوزم با پیرهن راحتی که به تن داشت و چشمایی که معلوم بود شب خوبی رو نگذروندن روبه روی امگاش نشسته بود و همچنان قاشق دیگه ای از سوپ خوش طعمی که توی بشقابی که در دستش قرار داشت پر میکرد و به سمت امگاش میگرفت تا به حرفای دکتر درباره ی ضعیف شدن امگاش عمل کنه.... بار دیگه لب زد:
-باید همه ی این سوپ رو بخوری! میدونی که از اشپزی کردن خوشم نمیاد ولی سعی کردم خوش مزه بشه!
امگاش که بیحال به سوپ توی قاشق خیره شده بود با بی حوصله ترین حالت ممکن که مشخص بود به خاطر غذایی که دوست نداره... لب زد:
+ددی... گفتم که دیگه نمیخام... دوست ندارم...
-اما باید بخوری... حرفای دکتر رو که شنیدی!... بعدشم... بهت گفته بودم فقط تو تخت حق داری ددی صدام کنی!
+متاسفم تهیونگ...
-نباش امگا کوچولو
+ته... تو الان نباید اینجا باشی... تو برای این پروژه خیلی زحمت کشیدی!!!
+بعدشم... من به جیمین شی زنگ زدم... زود میاد!!
الفاش که حالا با شنیدن اسم جیمین لحظه به فکر فرو رفته بود.... خواست تا صدای ترسناک مردونش رو هوا ببره... اما با به یاد اوردن حرفای دکتر... لحظه ای نگاه ترسناکشو از بشقاب سوپ گرفت و به ا/ت داد...
-جیمین؟!... فک کردم بهت گفته بودم با اون الفا نگردی....
+اما تهیونگ... اون دوست من... تازه همکار تو هم که هست!
-هرچی میخاد باشه... ا/ت اون یه الفا مثل من میفهمی!؟ هرچند... اون ساب الفایی بیش نیست!
-تهیونگ...
الفاش که حالا حسابی عصبانی شده بود... با حرس از جاش بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت تا بشقاب سوپ خوش طعمی رو که برای امگاش پخته بود به اشپزخونه ببره...!که صدای در توجه جفتشون رو جمع کرد.... بنظر میرسه ساب الفایی که تهیونگ رو حسابی عصبی کرده بود از راه رسیده...!
با گذاشتن بشقاب روی اپن با حرس به سمت در رفت...
(بچه ها خیلی کمیم💔کامنتم نمیزارید👀💔من شرط نمیزارم... ولی یکوچولو حمایت؟! هوم؟ زیادمون کنید چون تا 15 نفر نشیم پارت بعدی در کار نیستا👀😅))
(فلش بک به خونه)
حالا الفاش کاملا اروم شده بود و از امگاش به بهترین نحو مراقبت میکرد.... با اینکه امگاش اسرار زیادی داشت که الفاش اون پروژه ی مهمی که شاید هفته هاس روش وقت گذاشته رو از دست نده.... اما الفاش هنوزم با پیرهن راحتی که به تن داشت و چشمایی که معلوم بود شب خوبی رو نگذروندن روبه روی امگاش نشسته بود و همچنان قاشق دیگه ای از سوپ خوش طعمی که توی بشقابی که در دستش قرار داشت پر میکرد و به سمت امگاش میگرفت تا به حرفای دکتر درباره ی ضعیف شدن امگاش عمل کنه.... بار دیگه لب زد:
-باید همه ی این سوپ رو بخوری! میدونی که از اشپزی کردن خوشم نمیاد ولی سعی کردم خوش مزه بشه!
امگاش که بیحال به سوپ توی قاشق خیره شده بود با بی حوصله ترین حالت ممکن که مشخص بود به خاطر غذایی که دوست نداره... لب زد:
+ددی... گفتم که دیگه نمیخام... دوست ندارم...
-اما باید بخوری... حرفای دکتر رو که شنیدی!... بعدشم... بهت گفته بودم فقط تو تخت حق داری ددی صدام کنی!
+متاسفم تهیونگ...
-نباش امگا کوچولو
+ته... تو الان نباید اینجا باشی... تو برای این پروژه خیلی زحمت کشیدی!!!
+بعدشم... من به جیمین شی زنگ زدم... زود میاد!!
الفاش که حالا با شنیدن اسم جیمین لحظه به فکر فرو رفته بود.... خواست تا صدای ترسناک مردونش رو هوا ببره... اما با به یاد اوردن حرفای دکتر... لحظه ای نگاه ترسناکشو از بشقاب سوپ گرفت و به ا/ت داد...
-جیمین؟!... فک کردم بهت گفته بودم با اون الفا نگردی....
+اما تهیونگ... اون دوست من... تازه همکار تو هم که هست!
-هرچی میخاد باشه... ا/ت اون یه الفا مثل من میفهمی!؟ هرچند... اون ساب الفایی بیش نیست!
-تهیونگ...
الفاش که حالا حسابی عصبانی شده بود... با حرس از جاش بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت تا بشقاب سوپ خوش طعمی رو که برای امگاش پخته بود به اشپزخونه ببره...!که صدای در توجه جفتشون رو جمع کرد.... بنظر میرسه ساب الفایی که تهیونگ رو حسابی عصبی کرده بود از راه رسیده...!
با گذاشتن بشقاب روی اپن با حرس به سمت در رفت...
(بچه ها خیلی کمیم💔کامنتم نمیزارید👀💔من شرط نمیزارم... ولی یکوچولو حمایت؟! هوم؟ زیادمون کنید چون تا 15 نفر نشیم پارت بعدی در کار نیستا👀😅))
۴.۶k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.