پرستار بچم پارت ۲۱
کوک:گوشیم توی ماشینه
ات:اها
ویو کوک:با ات دوباره نشستیم دور آتیش معلوم بود خجالت میکشه...لباسامون به این زودیا خشک نمیشد پس لباسمو در اوردم
کوک:لباست در بیار
ات:چ..چی؟
کوک:گفتم لباستو در بیار
ات:ا..آخه چرا؟
کوک:بخاطر اینکه لباست خیسه و اینجوری مریض میشی و بدنت گرما رو به خودش جذب نمیکنه
ات:ب..باشه
ویو ات:اینم بدبختی بعدیمممم اههه...اروم و دونه دونه دکمه ی لباسم رو باز میکردم...از تنم درش اوردم و با دستم جلوی بدنم رو گرفتم...دیکه چی از این بدتر؟
بعد چند مین کوک نشست پشتم و آروم توی گوشم گفت: اگه اینم خیسه بکنش نگران نباش نگاه نمیکنم
منظورش سوتینم بود؟نهههه خاک تو سرمممم
ات:م..میشه اینو در نیارم؟
کوک:هر جور میدونی
ویو کوک:چقدر خجالتی...احساس کردم سردشه خوشبختانه یدونه پتو اونجا بود اونا برداشتم و ات رو بغل کردم و گذاشتم توی بغلم که سوالی نگام کرد
کوک:اینجا بهتره بیشتر گرمت میشه
ات:ن..نیاز نیست گرم میشم
کوک:حرف نباشه
ات:چ..چشم
کوک:گردنمون بگیر
ات:ب..باشه
ویو کوک:دستش رو انداخت دور گردنم منم دستم و زیر پاهاش و کمرش گذاشتم و همینجور توی بغلم جلوی شومینه موندیم...بعد یکم به ات نگاه کردم خوابش برده بود...نگاهم رو دادم پایین تر بدجور وسوسه شده بودم...آخه کس میتونه جلوی کسی که عاشقشه و الان لباس تنش نیست رو بگیره؟ دستم و گذاشتم زیر سرش و خوابیدیم...
×پرش زمانی(صبح )
ویو ات:زیر سرم یه چیز نرم بود نکنه اومدیم خونه؟ خیلی خوشحال شدم و چشمام رو باز کردم ولی هنوز توی اون کلبه بودیم...تازه هر دومون با بالا تنه ی برهنه به جورایی وسوسه انگیز بود میخواستم سین*شو ببوسم دوبار ایز شدم ای خدااااا یکی محکم زدم توی سرم که کوک بیدار شد
کوک:خوبی؟
ات:بل..ه
کوک:لباسا خشک شده میتونی بپوشی
ات:خیلی ممنونننن
ات:(لباسم رو پوشیدم و با کوک رفتیم سمت در که باز شده بود کلی توی دلم خداروشکر کردم)
ویو کوک:هنوز فکرم درگیر دیشب بود...بدنش...خیلی خاص و خوشبو بود...سوار ماشین شدیم و رفتیم ویلا دیدم جیهو داره گریه میکنه..ات بغلش کرد و روی موهاش رو بوسید...
جیهو:آپا کجا بودی؟*گریه*
کوک:هیچی یه جا گیر افتادیم
ات:بابا راست میگه جیهو عزیزم دیگه گریه نکن بریم صبحونه بخوریم؟
جیهو:اوهوم
ات:اها
ویو کوک:با ات دوباره نشستیم دور آتیش معلوم بود خجالت میکشه...لباسامون به این زودیا خشک نمیشد پس لباسمو در اوردم
کوک:لباست در بیار
ات:چ..چی؟
کوک:گفتم لباستو در بیار
ات:ا..آخه چرا؟
کوک:بخاطر اینکه لباست خیسه و اینجوری مریض میشی و بدنت گرما رو به خودش جذب نمیکنه
ات:ب..باشه
ویو ات:اینم بدبختی بعدیمممم اههه...اروم و دونه دونه دکمه ی لباسم رو باز میکردم...از تنم درش اوردم و با دستم جلوی بدنم رو گرفتم...دیکه چی از این بدتر؟
بعد چند مین کوک نشست پشتم و آروم توی گوشم گفت: اگه اینم خیسه بکنش نگران نباش نگاه نمیکنم
منظورش سوتینم بود؟نهههه خاک تو سرمممم
ات:م..میشه اینو در نیارم؟
کوک:هر جور میدونی
ویو کوک:چقدر خجالتی...احساس کردم سردشه خوشبختانه یدونه پتو اونجا بود اونا برداشتم و ات رو بغل کردم و گذاشتم توی بغلم که سوالی نگام کرد
کوک:اینجا بهتره بیشتر گرمت میشه
ات:ن..نیاز نیست گرم میشم
کوک:حرف نباشه
ات:چ..چشم
کوک:گردنمون بگیر
ات:ب..باشه
ویو کوک:دستش رو انداخت دور گردنم منم دستم و زیر پاهاش و کمرش گذاشتم و همینجور توی بغلم جلوی شومینه موندیم...بعد یکم به ات نگاه کردم خوابش برده بود...نگاهم رو دادم پایین تر بدجور وسوسه شده بودم...آخه کس میتونه جلوی کسی که عاشقشه و الان لباس تنش نیست رو بگیره؟ دستم و گذاشتم زیر سرش و خوابیدیم...
×پرش زمانی(صبح )
ویو ات:زیر سرم یه چیز نرم بود نکنه اومدیم خونه؟ خیلی خوشحال شدم و چشمام رو باز کردم ولی هنوز توی اون کلبه بودیم...تازه هر دومون با بالا تنه ی برهنه به جورایی وسوسه انگیز بود میخواستم سین*شو ببوسم دوبار ایز شدم ای خدااااا یکی محکم زدم توی سرم که کوک بیدار شد
کوک:خوبی؟
ات:بل..ه
کوک:لباسا خشک شده میتونی بپوشی
ات:خیلی ممنونننن
ات:(لباسم رو پوشیدم و با کوک رفتیم سمت در که باز شده بود کلی توی دلم خداروشکر کردم)
ویو کوک:هنوز فکرم درگیر دیشب بود...بدنش...خیلی خاص و خوشبو بود...سوار ماشین شدیم و رفتیم ویلا دیدم جیهو داره گریه میکنه..ات بغلش کرد و روی موهاش رو بوسید...
جیهو:آپا کجا بودی؟*گریه*
کوک:هیچی یه جا گیر افتادیم
ات:بابا راست میگه جیهو عزیزم دیگه گریه نکن بریم صبحونه بخوریم؟
جیهو:اوهوم
۳۹.۵k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.