پرستار بچم پارت ۲۰
کوک:مگه خودم چند وقته باهاش آشنا شدم؟*خنده*
ات:بفرمایید بخورید
سونا:بازم ممنون دخترم زحمت کشیدی
ات:نه این چه حرفیه
کوک:کی خوابیدی؟
ات:من؟
کوک:بله
ات:عام نخوابیدم نزدیک ساعت 5:30 رسیدیم و بعدش یکم ورزش کردم و صبحونه آماده کردم
کوک:چرا؟
ات:خوب دیگه واسه خواب دیر بود*خمیازه * ببخشید
یجی:اوو کوک چه دختر خوبی رو انتخاب کردی خیلی مهربون و خوش اخلاق و عرفان
کوک:بسه صبحونه تو بخور
یجی:چشم*خنده*
جیهو:صلح بخیل*خمیازه *
ات:صبح بخیر کوچولوم
جیهو:اوما*پرید بغلش*
ویو کوک:چجوری انقدر شادابه؟اون که رانندگی کرده بعد اومده صبحونه درست گرده؟چ دختره ی دیوونه عقل از سر آدم میپروند...
ویو ات: نزدیک ساعتای6عصر بود خانواده کوک خیلی باهام خوب بودن حس خوبی بهم دست داده بود...
حوصلم سر رفته بود از اونا اجازه گرفتم و رفتم بیرون
وسطای راه چندتا پسر رو دیدم که داشتن گدایی میکردن اومدن سمتم ولی چیزی همراهم نبود که بهشون بدم
پسر:خانم میشه یکم پول به ما بدید؟
ات:عزیزم ببخشید پول همراهم نیست
پسر:همتون همینو میگید*گوشی ات رو گرفت و برد*
ات:هی صبر کن
ویو ات:پسره گوشیم رو گرفت و برد منم گذاشتم دنبالش که با شلنگ خیسم کردن...بعد چند مین حس کردم دیگه خیس نمیشم...اروم چشمام رو باز کردم و دیدم جونگکوک بغلم کرده تا خیس نشم...پسرا با دیدن جونگکوک فرار کردن و جونگکوک دوباره گسیدم توی بغلش
کوک:خوبی؟
ات:ب...بله ببخشید
کوک:اشکال نداره...
ویو کوک:داشتم دنبالش میگشتم که دیدم دارن خیسش میکنن...رفتم بغلش کردم تا دیگه خیس نشه ولی خودم خیس شدم...با ات پیاده رفتیم تا یه کلبه ای که نسبتا خراب بود نشستیم...آتیش روشن کردم و با ات نشستیم دورش
کوک:اونا چیکارت داشتن؟
ات:گفتن پول میخوایم دلی من همراهم نبود و گوشیم رو گرفتن
کوک:خونه خیلی دوتر از اینجاس بهتره اینجا یکم گرم بشی تا بعد بریم خونه
ات:چشم*سرش پایین*
ویو ات:لباسم خیس آب بود و این باعث میشد بدنم معلوم باشه خیلی خجالت میکشیدم...بعد چند دقیقه صدای خنده ی همون چندتا پسر بلند شد...کوک بلند شد که حسابشون رو برسه ولی اونا دور قفل کردن
ات:چی شد؟
کوک:لعنتی درو قفل کردن
ات:الان چیکار کنیم؟
کوک:چاره ای نیست باید تا صبح صبر کنیم تا یکی بیاد درو باز کنه
ات:با گوشی تون زنگ بزنید
ات:بفرمایید بخورید
سونا:بازم ممنون دخترم زحمت کشیدی
ات:نه این چه حرفیه
کوک:کی خوابیدی؟
ات:من؟
کوک:بله
ات:عام نخوابیدم نزدیک ساعت 5:30 رسیدیم و بعدش یکم ورزش کردم و صبحونه آماده کردم
کوک:چرا؟
ات:خوب دیگه واسه خواب دیر بود*خمیازه * ببخشید
یجی:اوو کوک چه دختر خوبی رو انتخاب کردی خیلی مهربون و خوش اخلاق و عرفان
کوک:بسه صبحونه تو بخور
یجی:چشم*خنده*
جیهو:صلح بخیل*خمیازه *
ات:صبح بخیر کوچولوم
جیهو:اوما*پرید بغلش*
ویو کوک:چجوری انقدر شادابه؟اون که رانندگی کرده بعد اومده صبحونه درست گرده؟چ دختره ی دیوونه عقل از سر آدم میپروند...
ویو ات: نزدیک ساعتای6عصر بود خانواده کوک خیلی باهام خوب بودن حس خوبی بهم دست داده بود...
حوصلم سر رفته بود از اونا اجازه گرفتم و رفتم بیرون
وسطای راه چندتا پسر رو دیدم که داشتن گدایی میکردن اومدن سمتم ولی چیزی همراهم نبود که بهشون بدم
پسر:خانم میشه یکم پول به ما بدید؟
ات:عزیزم ببخشید پول همراهم نیست
پسر:همتون همینو میگید*گوشی ات رو گرفت و برد*
ات:هی صبر کن
ویو ات:پسره گوشیم رو گرفت و برد منم گذاشتم دنبالش که با شلنگ خیسم کردن...بعد چند مین حس کردم دیگه خیس نمیشم...اروم چشمام رو باز کردم و دیدم جونگکوک بغلم کرده تا خیس نشم...پسرا با دیدن جونگکوک فرار کردن و جونگکوک دوباره گسیدم توی بغلش
کوک:خوبی؟
ات:ب...بله ببخشید
کوک:اشکال نداره...
ویو کوک:داشتم دنبالش میگشتم که دیدم دارن خیسش میکنن...رفتم بغلش کردم تا دیگه خیس نشه ولی خودم خیس شدم...با ات پیاده رفتیم تا یه کلبه ای که نسبتا خراب بود نشستیم...آتیش روشن کردم و با ات نشستیم دورش
کوک:اونا چیکارت داشتن؟
ات:گفتن پول میخوایم دلی من همراهم نبود و گوشیم رو گرفتن
کوک:خونه خیلی دوتر از اینجاس بهتره اینجا یکم گرم بشی تا بعد بریم خونه
ات:چشم*سرش پایین*
ویو ات:لباسم خیس آب بود و این باعث میشد بدنم معلوم باشه خیلی خجالت میکشیدم...بعد چند دقیقه صدای خنده ی همون چندتا پسر بلند شد...کوک بلند شد که حسابشون رو برسه ولی اونا دور قفل کردن
ات:چی شد؟
کوک:لعنتی درو قفل کردن
ات:الان چیکار کنیم؟
کوک:چاره ای نیست باید تا صبح صبر کنیم تا یکی بیاد درو باز کنه
ات:با گوشی تون زنگ بزنید
۳۶.۲k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.