p17
-مامان
تهیونگ گوشهی تخت نشست و دست مادرشو تو دستش گرفت.
-لطفا مامان...بیدارشو...وقتش نرسیده؟ من واقعا دارم اذیت
میشم.
تهیونگ خوشحال بود که پدرش تو خونه نیست. چون فقط در
این صورت میتونست مادرشو ببینه. البته اگه در اتاق قفل
نبود.
جونگکوکه و خدای من، اون با من خیلی مهربونه. نمیدونممن...مامان من ]لبخند زد[ حاال دیگه یه دوست دارم. اسمش
چرا. فقط نمیفهمم چطور ممکنه بتونه انقدر خوب با من
برخورد کنه. اون شخصیت محکمی داره اما واقعا بامزهست.
پیانو میزنه. میدونی که چقدر پیانو دوست دارم. هنوز ازش
نخواستم برام بزنه. ولی اینکارو میکنم.
تهیونگ قطره اشکی که از چشمش چکید رو سریع پاک کرد و
و در حالی که هنوز لبخند میزد ادامه داد:
-و اون یه مغازهی کاپکیک فروشی کوچیک داره. من از شیرینی خوشم نمیاد اما اونجارو دوست دارم. نمیخوام از بابا
گله کنم. میدونی که هنوزم دوسش دارم. اون پدرمه. همیشه
اینقدر بد نبود. اما کاش یکم راحتم میذاشت تا وقت بیشتری رو
با جونگکوک بگذرونم.
من...میترسم جونگکوک ازم خسته بشه. به هر حال من چیز
جالبی ندارم. میدونم. برای همینه که یک هفتهست پیشش نرفتم.
نمیدونم... شاید دیگه نرم...اوه خدا...من خیلی گیجم. فقط
نمیدونم باید چکار کنم.
صدای در خونه نشون از این بود که پدرش برگشته. دست
مادرشو کمی فشرد، انگار میخواست ازش خواهش کنه به
خاطر اون برگرده و سریع از اتاق خارج شد. نتونست از
پدرش مخفی شه و دستای بزرگ مرد دور گردنش حلقه شد.
تهیونگ فقط چشماشو بست چون نمیخواست پدرش التماسی که
توی چشماش برای زنده موندن وجود داشت رو ببینه. مطمئنا
اگه قبل از دیدارش با جونگکوک بود فقط آرزو میکرد همهچی
زودتر تموم بشه.
-بهت گفتم توی اون اتاق نمیری پسرهی عوضی.
مرد از الی دندوناش نزدیک گوش تهیونگ غرید و اون پسر
نفسی نداشت که جواب بده.
تا جایی که جای انگشتاش روی گردن تهیونگ کبودی ایجاد
کرد فشار داد و بعد چون نمیخواست پسرش-وسیلهی حمل
موادش - رو از دست بده رهاش کرد.
تهیونگ باعجله توی اتاقش دوید و درو بست و قفل کرد.
روی زانوهاش افتاد. صورتش کبود شده بود و برای ذرهای
اکسیژن التماس میکرد.
یه وقتایی همه چیز خیلی دردناک میشه. و تو نمیدونی که
میخوای ادامه بدی یا نه؟
آیا این پایان قصه ی عاشقی دو پسر میشه یا شروعش ؟
______________________
حس این شاعرارو دارم اصلا یه حس عجیبی 🗿🎀
تهیونگ گوشهی تخت نشست و دست مادرشو تو دستش گرفت.
-لطفا مامان...بیدارشو...وقتش نرسیده؟ من واقعا دارم اذیت
میشم.
تهیونگ خوشحال بود که پدرش تو خونه نیست. چون فقط در
این صورت میتونست مادرشو ببینه. البته اگه در اتاق قفل
نبود.
جونگکوکه و خدای من، اون با من خیلی مهربونه. نمیدونممن...مامان من ]لبخند زد[ حاال دیگه یه دوست دارم. اسمش
چرا. فقط نمیفهمم چطور ممکنه بتونه انقدر خوب با من
برخورد کنه. اون شخصیت محکمی داره اما واقعا بامزهست.
پیانو میزنه. میدونی که چقدر پیانو دوست دارم. هنوز ازش
نخواستم برام بزنه. ولی اینکارو میکنم.
تهیونگ قطره اشکی که از چشمش چکید رو سریع پاک کرد و
و در حالی که هنوز لبخند میزد ادامه داد:
-و اون یه مغازهی کاپکیک فروشی کوچیک داره. من از شیرینی خوشم نمیاد اما اونجارو دوست دارم. نمیخوام از بابا
گله کنم. میدونی که هنوزم دوسش دارم. اون پدرمه. همیشه
اینقدر بد نبود. اما کاش یکم راحتم میذاشت تا وقت بیشتری رو
با جونگکوک بگذرونم.
من...میترسم جونگکوک ازم خسته بشه. به هر حال من چیز
جالبی ندارم. میدونم. برای همینه که یک هفتهست پیشش نرفتم.
نمیدونم... شاید دیگه نرم...اوه خدا...من خیلی گیجم. فقط
نمیدونم باید چکار کنم.
صدای در خونه نشون از این بود که پدرش برگشته. دست
مادرشو کمی فشرد، انگار میخواست ازش خواهش کنه به
خاطر اون برگرده و سریع از اتاق خارج شد. نتونست از
پدرش مخفی شه و دستای بزرگ مرد دور گردنش حلقه شد.
تهیونگ فقط چشماشو بست چون نمیخواست پدرش التماسی که
توی چشماش برای زنده موندن وجود داشت رو ببینه. مطمئنا
اگه قبل از دیدارش با جونگکوک بود فقط آرزو میکرد همهچی
زودتر تموم بشه.
-بهت گفتم توی اون اتاق نمیری پسرهی عوضی.
مرد از الی دندوناش نزدیک گوش تهیونگ غرید و اون پسر
نفسی نداشت که جواب بده.
تا جایی که جای انگشتاش روی گردن تهیونگ کبودی ایجاد
کرد فشار داد و بعد چون نمیخواست پسرش-وسیلهی حمل
موادش - رو از دست بده رهاش کرد.
تهیونگ باعجله توی اتاقش دوید و درو بست و قفل کرد.
روی زانوهاش افتاد. صورتش کبود شده بود و برای ذرهای
اکسیژن التماس میکرد.
یه وقتایی همه چیز خیلی دردناک میشه. و تو نمیدونی که
میخوای ادامه بدی یا نه؟
آیا این پایان قصه ی عاشقی دو پسر میشه یا شروعش ؟
______________________
حس این شاعرارو دارم اصلا یه حس عجیبی 🗿🎀
۳.۸k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.