دلهره
# دلهره
part 21
اجوما : دخترم کاری داشتی
نوئل : شما راجب اتفاقی که تقریبا چهل سال پیش این جا افتاده چیزی میدونید
لطفا به کمکتون نیاز دارم
اجوما : من چیزی نمیدونم
نوئل : میدونم که خبر دارید و اینم میدونم که با گفتنش با جونتون بازی کردین ولی لطفا حداقل بهم بگید اون دقیقا چه چیزیه
اصلا چه جوری دختر بپه اونجوری یه دفعه ایی مورده لطفا بهم کمک کنید خودم تنهایی نمیتونم از پس جواب دادن این سوالا بر بیام
اجوما : دختر بهتره راجب این موضوع کنجکاو نباشی هر چی کمتر بدونی به صلاحته
نمیخوام تو هم مثل اونا ..
اینجور که معلومه خوب میدونی چخبره
نوئل : مگه میشه وقتی شیش سال بخاطرش دارم اعذاب میکشم اونقت چیزی ندونم
اجوما : من نمیتونم کمکی بهت کنم فقط بدترش میکنم فرار از اون کار اسونی نیست تا حالا هم کسی جون سالم به در نبرده
یا بهتر بگم نتونسته این کار رو کنه
اجوما دیگه حرفی نزد و اون در رو بست
یعنی چی یعنی هیچکی قرار نیست راجبش چیری بهم بگه
یعنی باید همینطوری زنگی کنم هر لحظه رو با ترس
اما من نمیخوام باید هر جور شده از این شرایط بیرون بیام دیگه نمیتونم
اما خودم تنهاییم از پسش بر نمیام
به کمک یکی نیاز دارم که اونم شرایط منو درک کنه اما کی هیچوی این اطراف نیست
صبر کن اگه همه چی از این گردنبند شروع شده شاید اگه بزارمش سر جاش همه چی درست شه
اما از اینکه دوباره پام رو توی اون عمارت بزارم میترسم
اخرین باری هم که رفتم داشتم با جون خودم بازی میکردم
باز بین دو راهی گیر کردم
اگه برم دارم با جونم بازی میکنم
اما ممکنه هم با برگردوندن اون گردنبند همه چیز تموم شه
با تردید به سمت اونجا اروم اردم قدم برداشتم
با یاد اوری اتفاقات یه قدم عقب رفتم
پاهام داشت میلرزید
یه نفس عمیق کشیدم و اروم وارد حیاط عمارت شدم
اروم اروم به سمت خونه قدم برمیداشتم
وقتی رسیدم اروم دستگیره ی در رو کشیدم
و باز اون سالن ترسناک اون خونه جایی که دو سه تا قتل همونجا انجام شده بود
یعنی همینجا بوده
یه صندلی چوبی قدیمی وسط اونجا بود
چرا احساس میکنم این صندلی رو قبلا یه جا دیدم
part 21
اجوما : دخترم کاری داشتی
نوئل : شما راجب اتفاقی که تقریبا چهل سال پیش این جا افتاده چیزی میدونید
لطفا به کمکتون نیاز دارم
اجوما : من چیزی نمیدونم
نوئل : میدونم که خبر دارید و اینم میدونم که با گفتنش با جونتون بازی کردین ولی لطفا حداقل بهم بگید اون دقیقا چه چیزیه
اصلا چه جوری دختر بپه اونجوری یه دفعه ایی مورده لطفا بهم کمک کنید خودم تنهایی نمیتونم از پس جواب دادن این سوالا بر بیام
اجوما : دختر بهتره راجب این موضوع کنجکاو نباشی هر چی کمتر بدونی به صلاحته
نمیخوام تو هم مثل اونا ..
اینجور که معلومه خوب میدونی چخبره
نوئل : مگه میشه وقتی شیش سال بخاطرش دارم اعذاب میکشم اونقت چیزی ندونم
اجوما : من نمیتونم کمکی بهت کنم فقط بدترش میکنم فرار از اون کار اسونی نیست تا حالا هم کسی جون سالم به در نبرده
یا بهتر بگم نتونسته این کار رو کنه
اجوما دیگه حرفی نزد و اون در رو بست
یعنی چی یعنی هیچکی قرار نیست راجبش چیری بهم بگه
یعنی باید همینطوری زنگی کنم هر لحظه رو با ترس
اما من نمیخوام باید هر جور شده از این شرایط بیرون بیام دیگه نمیتونم
اما خودم تنهاییم از پسش بر نمیام
به کمک یکی نیاز دارم که اونم شرایط منو درک کنه اما کی هیچوی این اطراف نیست
صبر کن اگه همه چی از این گردنبند شروع شده شاید اگه بزارمش سر جاش همه چی درست شه
اما از اینکه دوباره پام رو توی اون عمارت بزارم میترسم
اخرین باری هم که رفتم داشتم با جون خودم بازی میکردم
باز بین دو راهی گیر کردم
اگه برم دارم با جونم بازی میکنم
اما ممکنه هم با برگردوندن اون گردنبند همه چیز تموم شه
با تردید به سمت اونجا اروم اردم قدم برداشتم
با یاد اوری اتفاقات یه قدم عقب رفتم
پاهام داشت میلرزید
یه نفس عمیق کشیدم و اروم وارد حیاط عمارت شدم
اروم اروم به سمت خونه قدم برمیداشتم
وقتی رسیدم اروم دستگیره ی در رو کشیدم
و باز اون سالن ترسناک اون خونه جایی که دو سه تا قتل همونجا انجام شده بود
یعنی همینجا بوده
یه صندلی چوبی قدیمی وسط اونجا بود
چرا احساس میکنم این صندلی رو قبلا یه جا دیدم
۱۹.۱k
۱۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.