پارت۶۳
#پارت۶۳
یعنی هامین قبول میکنه من ملوس و ببرم تو...یا نه...
واااای اگه قبول نکنه چی...
یه نگاه به چشمای سبز ملوس کردم...
شاید چشماشو نشونش بدم دلش به رحم بیاد...
ن بابا فک نکنم....اون از سنگه...
هوووف...چیکار کنم خو...
اها شهین خانم...
ملوس و گذاشتم کنار ستون...
-همینجا باشی هااا....الان زود میام...برم اقا اخموعه رو راضی کنم....
و رفتم داخل...داد زدم:
-شهیــــــــن خانممممم.....شهیــــــــن خانمممم....شهیــ
-وااای..چیه مادر میخوای اقارو بیدار کنی...اون وقت بیفته به جونت من کاری از دستم بر نمیاد..
-عههه...پس گودزیلای اخمو رفت لالا..
یکی زد رو دستش و سعی کرد خندشو کنترل کنه..
-خدا مرگم بده...اینا چیه میگی...اگه بفهمه که خوراک گرگ میشی...
پریدم و یه بوس گنده از لپش گرفتم...
-اخ من قربون شما برم که تو فکرمین...نگران نباشین حواسم هست..
-حالا بیا غذا بخور....صبحانه هن که نخوردی...بیا.بیا الان دل ضعفه میگیری...
خاک توسرم از موضوع اصلی دور شدم..
رفتم دنبالش تو اشپزخونه....نفسی گرفتم:
-شهین خااانممم....میشه یه چیزی ازتون بخوام....
-باز چی کردی...
به حالت قهر لبامو دادم جلووو...
-دلت میااااد...مگه من تاحالا چی کردم....
خندید....
-هیچی مادر...خب چی میخوای حالا
-خب راستش...میخواستم از اقا یه چیزی بخواین...
-خب چرا خودت بهش نمیگی...
-چون میترسم دوباره لولو شه منو یه لقمه چپ کنه...
بازم خندید...
-اخه دختر خوب مگه هامین هیولاس...این پسر دلش قده یه گنجیشکه...
زیر لب گفتم..
-اره...ولی ازنوع غول بیابونیش...
-خب...چی بهش بگم...
-امم...من بیرون که بودم یه چیزی پیدا کردم...گفتم اگه میشه..چیز کنید...بهش بگید که من چیزمو بیارم تو چیز نگه دارم...
تمام مدت سرم پایین بود و داشتم میگفتم..
سرمو که بلند کردم با چهره خندون شهین خانم مواجه شدم..
-اخه دختر انقدر چیز چیز کردی که من فقط قسمت اولشو فهمیدم...خدا خیرت بده..درست بگو ببینم چی پیدا کردی..
-راستش یه پیشی ملوس پیدا کردم...
چشماش گرد شد..
-گربه....
-بله..
-اونوقت قبول میکنه که کنار سگش باشع
-ببخشید ...تو اتاق خودمه...و کاری هم به اون گرگ بیریخت گودزیلا نداره..
-نمیدونم والا...
دستامو بهم زدم
-تولوخدا....قول میدم تمام کاراش و عواقبش پای خودم باشه...لدفا لدفا...
-باشه...باهاش حرف میزنم...
باذوق پریدم و از پشت بغلش کردم...
-قربونتون بشم من با این قلب مهربونتون..
خندید و حرفی نزد..
-پس من برم بیارمش..
و قبل از اینکه چیزی بگه من پریدم بیرون...
به ملوس نگاه کردم که همونجا بود...
بلندش کردم و رفتم داخل... #حقیقت_رویایی💖
نظر و لایک فراموش نشه😉
(چند وقته لایکام خیلی کم شده😞 😣 )
یعنی هامین قبول میکنه من ملوس و ببرم تو...یا نه...
واااای اگه قبول نکنه چی...
یه نگاه به چشمای سبز ملوس کردم...
شاید چشماشو نشونش بدم دلش به رحم بیاد...
ن بابا فک نکنم....اون از سنگه...
هوووف...چیکار کنم خو...
اها شهین خانم...
ملوس و گذاشتم کنار ستون...
-همینجا باشی هااا....الان زود میام...برم اقا اخموعه رو راضی کنم....
و رفتم داخل...داد زدم:
-شهیــــــــن خانممممم.....شهیــــــــن خانمممم....شهیــ
-وااای..چیه مادر میخوای اقارو بیدار کنی...اون وقت بیفته به جونت من کاری از دستم بر نمیاد..
-عههه...پس گودزیلای اخمو رفت لالا..
یکی زد رو دستش و سعی کرد خندشو کنترل کنه..
-خدا مرگم بده...اینا چیه میگی...اگه بفهمه که خوراک گرگ میشی...
پریدم و یه بوس گنده از لپش گرفتم...
-اخ من قربون شما برم که تو فکرمین...نگران نباشین حواسم هست..
-حالا بیا غذا بخور....صبحانه هن که نخوردی...بیا.بیا الان دل ضعفه میگیری...
خاک توسرم از موضوع اصلی دور شدم..
رفتم دنبالش تو اشپزخونه....نفسی گرفتم:
-شهین خااانممم....میشه یه چیزی ازتون بخوام....
-باز چی کردی...
به حالت قهر لبامو دادم جلووو...
-دلت میااااد...مگه من تاحالا چی کردم....
خندید....
-هیچی مادر...خب چی میخوای حالا
-خب راستش...میخواستم از اقا یه چیزی بخواین...
-خب چرا خودت بهش نمیگی...
-چون میترسم دوباره لولو شه منو یه لقمه چپ کنه...
بازم خندید...
-اخه دختر خوب مگه هامین هیولاس...این پسر دلش قده یه گنجیشکه...
زیر لب گفتم..
-اره...ولی ازنوع غول بیابونیش...
-خب...چی بهش بگم...
-امم...من بیرون که بودم یه چیزی پیدا کردم...گفتم اگه میشه..چیز کنید...بهش بگید که من چیزمو بیارم تو چیز نگه دارم...
تمام مدت سرم پایین بود و داشتم میگفتم..
سرمو که بلند کردم با چهره خندون شهین خانم مواجه شدم..
-اخه دختر انقدر چیز چیز کردی که من فقط قسمت اولشو فهمیدم...خدا خیرت بده..درست بگو ببینم چی پیدا کردی..
-راستش یه پیشی ملوس پیدا کردم...
چشماش گرد شد..
-گربه....
-بله..
-اونوقت قبول میکنه که کنار سگش باشع
-ببخشید ...تو اتاق خودمه...و کاری هم به اون گرگ بیریخت گودزیلا نداره..
-نمیدونم والا...
دستامو بهم زدم
-تولوخدا....قول میدم تمام کاراش و عواقبش پای خودم باشه...لدفا لدفا...
-باشه...باهاش حرف میزنم...
باذوق پریدم و از پشت بغلش کردم...
-قربونتون بشم من با این قلب مهربونتون..
خندید و حرفی نزد..
-پس من برم بیارمش..
و قبل از اینکه چیزی بگه من پریدم بیرون...
به ملوس نگاه کردم که همونجا بود...
بلندش کردم و رفتم داخل... #حقیقت_رویایی💖
نظر و لایک فراموش نشه😉
(چند وقته لایکام خیلی کم شده😞 😣 )
۱۳.۹k
۰۶ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.