پارت ۶۴
#پارت_۶۴
به ملوس نگاه کردم...خشکش کرده بودم و داشت شیرشو میخورد..
شهین خانم با لبخند نگاهمون کرد...بعد گفت:
-خیلی بامزس...اما...
-اما چی...
یکم نگاهم کرد....بعد با لبخند گفت:
-هیچی...الان میرم ببینم بیداره....باهاش صحبت کنم..
ذوق زده شدم و دیتامو بهم کوبیدم...عادتم بود...
-آخ قربونتون برم من....شهین خانم میخوامت هوارتاااا..
-مزه نریز بچه....اما قول نمیدم قبول کنه..
خودم میدونستم...امید زیادی نباید داشته باشم..
-اشکالی نداره...
درحینی که داشت میرفت پشت سرش ایستادم و گفتم..
-دعای خیرم پشت سرتونه..امیدوارم سربلند بیرون بیاید...
و اون هم با خنده رفت...
خیلی بیقرار بودم....تقریبا بیست دقیقه بود که رفته...
خدا چرا انقدر طول کشیدد...
به ملوس نگاه کردم...
-به نظرت قبول میکنه؟؟؟!!
واای...
صدای پا شنیدم...بدو رفتم ببینم شهین خانم چه کرده...
اما با چهره برافروخته گودزیلا مواجه شدم...
به تت پت افتادم..
-س...سلام...سلا.....صبح بخیر. نه...یع..یعنی..ظهر بخیر....
وا خو چیکار کردم گه اینطوریه...
نگاه سوالیمو دوختم به شهین خانم...اونم سرشو به علامت نمیدونم تکون داد...
تا به خودم بیام...صدای سیلی محکمی که بهم زد تو سالن پخش شد...
با شدت خوردم زمین...
منی که از گل نازک تر بهم نگفتن...الان داشتم کتک میخوردم....
اشکام گونهام رو خیس کرده بودن....
با نفرت چشم دوختم بهش..از خشم نفس نفس میزد...
زیر لب زمزمه کردم...
-آخه چرا...؟!!
دستش رفت بالا که سیلی بعدی رو بزنه اما شهین خانم جلوشو گرفت...
-تروخدا اقا.....مگه چیکار کرده این دختر بیچاره...نزنینش...
من فقط گریه میکردم...
رفت و پارچ اب روی میز و سر کشید...
-شهین خانم برید تو اتاق خودتون...
-نه من...
-گفتم برید...
از ترس انگار گذاشته بودنم رو ویبره....
-چرا رفتی اونجا؟!
-متوجه نمیشم...
اومد رو دوزانو نشست کنارم....
-خودتو به نفهمی نزن....چرا رفتی اونجا....
-اخه..کجا..
باداد:-پشت خونه....
یادم اومد..اما نگفته بود که نباید برم...
-اما...اما....شما نگفتید نباید برم...
-انقدر کوری که تابلوی ورود ممنوع رو ندیدی..
-نه..ندیدمش...باور کنید....
-خب...پس حالا تنبیهتو قبول میکنی...
-اما من...
-اما نداریم...تو بدون اجازه رفتی اونجا..و یه چیزی هم پیدا کردی...اون چیه؟؟
ترسیدم ملوس و بهش نشون بدم...
بلند تر داد زد..
-چیــــــــہ!!؟؟
دستمو سمتش کشیدم...
با نگاهش دستمو دنبال کرد...وقتی رسید به ملوس انگار بهش شک وارد کردن...
با تعجب و خشم نگاهش میکرد....
وا...چرا اینجور میکنه.....
خواست دستشو ببره سمتش که ملوس چنگش زد....اونم با یه حرکت انداختش یه طرف...
-چرا میزنیدش...؟
-تو خفه شو...
-تروخدا بزارید نگهش دارم...
-گفتم.....خفه....
-عواقبشو قبول میکنم...فقط بیرونش نکنید...
نگاهم کرد....یکم فکر کرد...
-نه....
-خواهش میکنم...تروخدا
یه لبخند شیطانی زد. #حقیقت_رویایی💓
نظر فراموش نشه😸
به ملوس نگاه کردم...خشکش کرده بودم و داشت شیرشو میخورد..
شهین خانم با لبخند نگاهمون کرد...بعد گفت:
-خیلی بامزس...اما...
-اما چی...
یکم نگاهم کرد....بعد با لبخند گفت:
-هیچی...الان میرم ببینم بیداره....باهاش صحبت کنم..
ذوق زده شدم و دیتامو بهم کوبیدم...عادتم بود...
-آخ قربونتون برم من....شهین خانم میخوامت هوارتاااا..
-مزه نریز بچه....اما قول نمیدم قبول کنه..
خودم میدونستم...امید زیادی نباید داشته باشم..
-اشکالی نداره...
درحینی که داشت میرفت پشت سرش ایستادم و گفتم..
-دعای خیرم پشت سرتونه..امیدوارم سربلند بیرون بیاید...
و اون هم با خنده رفت...
خیلی بیقرار بودم....تقریبا بیست دقیقه بود که رفته...
خدا چرا انقدر طول کشیدد...
به ملوس نگاه کردم...
-به نظرت قبول میکنه؟؟؟!!
واای...
صدای پا شنیدم...بدو رفتم ببینم شهین خانم چه کرده...
اما با چهره برافروخته گودزیلا مواجه شدم...
به تت پت افتادم..
-س...سلام...سلا.....صبح بخیر. نه...یع..یعنی..ظهر بخیر....
وا خو چیکار کردم گه اینطوریه...
نگاه سوالیمو دوختم به شهین خانم...اونم سرشو به علامت نمیدونم تکون داد...
تا به خودم بیام...صدای سیلی محکمی که بهم زد تو سالن پخش شد...
با شدت خوردم زمین...
منی که از گل نازک تر بهم نگفتن...الان داشتم کتک میخوردم....
اشکام گونهام رو خیس کرده بودن....
با نفرت چشم دوختم بهش..از خشم نفس نفس میزد...
زیر لب زمزمه کردم...
-آخه چرا...؟!!
دستش رفت بالا که سیلی بعدی رو بزنه اما شهین خانم جلوشو گرفت...
-تروخدا اقا.....مگه چیکار کرده این دختر بیچاره...نزنینش...
من فقط گریه میکردم...
رفت و پارچ اب روی میز و سر کشید...
-شهین خانم برید تو اتاق خودتون...
-نه من...
-گفتم برید...
از ترس انگار گذاشته بودنم رو ویبره....
-چرا رفتی اونجا؟!
-متوجه نمیشم...
اومد رو دوزانو نشست کنارم....
-خودتو به نفهمی نزن....چرا رفتی اونجا....
-اخه..کجا..
باداد:-پشت خونه....
یادم اومد..اما نگفته بود که نباید برم...
-اما...اما....شما نگفتید نباید برم...
-انقدر کوری که تابلوی ورود ممنوع رو ندیدی..
-نه..ندیدمش...باور کنید....
-خب...پس حالا تنبیهتو قبول میکنی...
-اما من...
-اما نداریم...تو بدون اجازه رفتی اونجا..و یه چیزی هم پیدا کردی...اون چیه؟؟
ترسیدم ملوس و بهش نشون بدم...
بلند تر داد زد..
-چیــــــــہ!!؟؟
دستمو سمتش کشیدم...
با نگاهش دستمو دنبال کرد...وقتی رسید به ملوس انگار بهش شک وارد کردن...
با تعجب و خشم نگاهش میکرد....
وا...چرا اینجور میکنه.....
خواست دستشو ببره سمتش که ملوس چنگش زد....اونم با یه حرکت انداختش یه طرف...
-چرا میزنیدش...؟
-تو خفه شو...
-تروخدا بزارید نگهش دارم...
-گفتم.....خفه....
-عواقبشو قبول میکنم...فقط بیرونش نکنید...
نگاهم کرد....یکم فکر کرد...
-نه....
-خواهش میکنم...تروخدا
یه لبخند شیطانی زد. #حقیقت_رویایی💓
نظر فراموش نشه😸
۱۵.۰k
۱۰ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.