پارت۶۲
#پارت۶۲
بارون شروع کرد به باریدن....انگار اونم مثل من دلش گرفته بود....
چقدر دلم برای خانوادم تنگ شده بود....
اشکام بیشتر ریختن....شروع کردم به راه رفتن...رفتم تا رسیدم به پشت باغ...
چشمم خورد به یه کلبه چوبی خوشگل...
وااای چه نازه...
یکم اونور ترش یه تاب دونفره بوود...
یعنی این گودزیلای دماغو احساسم داره که تابی درست کرده با یه کلبه...
بدو رفتم و روی تاب جا گرفتم...اخیش...چه حس خوبی...
کلا گریم یادم رفته بود...من اینطوریم دیگه...
یاد حرف مامانم افتادم...همیشه میگفت:
-تورو راحت میشه گریوند و خندوند...
راست میگفت..
من بایه اخم گریم میگرفت و با یه لبخند کوچیک مثل بچه ها میخندیدم...هعییی چ کنیم دیگه..
مدتی بود که روی تاب نشسته بودم و توی حال و هوای خودم بودم....که یه صدایی منو به خودم اورد...
...خیلی ضعیف بود....
صدای خش خش برگ بود...
یهو برگشتم...
صدا از پشت سرم بود...
-این چی بود دیگه؟؟؟؟!!!!
راهمو به اون سمت کج کردم...کرم دارم دیگه....میترسم...
اونوقت با کله میرم تو دل خطر...
نزدیک تر رفتم..از پشت اون درخت بود...وااای..نکنه داگی باشه بعد بپره بهم....
نه..نه....اونجا بسته شده بود...
-اهااا...اهههای....هرکی هس..هستی بیا بیرون..
بازم خش خش برگ..
-دزدی؟؟!!
چ سوال مسخره ای...خب اخه دختر دزدم باشه...نمیاد تو روت بگه سلام من اقا دزدم....
خاک رس تو سرت انالی...
دل و زدم به دریا و سرکی پشت درخت کشیدم...
هیچی نبود....
یعنی گنجشک بودهههه؟؟؟!!
صدا از سمت دیگم اومد...
اب دهنمو قورت دادم و رفتم...
-اگه فک...فک میکنی شوخیه بامزه ایه...به...بهتره بدونی...سخت در اشتباه...اشتباهیی..حالا بیا بیرون...
اصلا کار جالبی نیست....
رفتم نزدیک و پردیم پشت درخت و گفتم:
-پخخخخخخخخخ...گیر افتادی...
ولی چیزی نبود...
-هوووف...دیوونه شدی انا...برو تو تا کارت به تیمارستان نکشیده...
اومدم برم که چشمم خورد بهش...
ای جووونم چ بانمککهههه
یه گربه ملوس مشکی...که با چشمای سبزش نگاهم میکرد....
خیس شده بود بیچاره...
رو دوزانو نشیتم...
دستمو بردم سمتش تا بگیرمش..
اول ترسیدم نکنه چنگ بزنه...ولی نه...اخه این گربه دلش میاد...عژیژم...
-بیا پیشی کوشولو...بیا...
اروم گرفتمش....
-چقدر تو نرمییییی....
اونم با چشمای سبزش خیره نگاهم میکرد...
یکم دقت کردم...انگار چشماش پر از حرف بود..
با صدای شهین خانم هواسمو جمع کردم...
-آنااااا....انا مادر کجایی...؟؟!
بلند شدم..
-اینجام شهین خانم الان میام...
و بدو رفتم به طرف خونه....
با فکر توسرم با ترس ایستادم...استرس ناجوری گرفتم... #حقیقت_رویایی🌙 🌹
نظر فراموش نشه😉 😊
بارون شروع کرد به باریدن....انگار اونم مثل من دلش گرفته بود....
چقدر دلم برای خانوادم تنگ شده بود....
اشکام بیشتر ریختن....شروع کردم به راه رفتن...رفتم تا رسیدم به پشت باغ...
چشمم خورد به یه کلبه چوبی خوشگل...
وااای چه نازه...
یکم اونور ترش یه تاب دونفره بوود...
یعنی این گودزیلای دماغو احساسم داره که تابی درست کرده با یه کلبه...
بدو رفتم و روی تاب جا گرفتم...اخیش...چه حس خوبی...
کلا گریم یادم رفته بود...من اینطوریم دیگه...
یاد حرف مامانم افتادم...همیشه میگفت:
-تورو راحت میشه گریوند و خندوند...
راست میگفت..
من بایه اخم گریم میگرفت و با یه لبخند کوچیک مثل بچه ها میخندیدم...هعییی چ کنیم دیگه..
مدتی بود که روی تاب نشسته بودم و توی حال و هوای خودم بودم....که یه صدایی منو به خودم اورد...
...خیلی ضعیف بود....
صدای خش خش برگ بود...
یهو برگشتم...
صدا از پشت سرم بود...
-این چی بود دیگه؟؟؟؟!!!!
راهمو به اون سمت کج کردم...کرم دارم دیگه....میترسم...
اونوقت با کله میرم تو دل خطر...
نزدیک تر رفتم..از پشت اون درخت بود...وااای..نکنه داگی باشه بعد بپره بهم....
نه..نه....اونجا بسته شده بود...
-اهااا...اهههای....هرکی هس..هستی بیا بیرون..
بازم خش خش برگ..
-دزدی؟؟!!
چ سوال مسخره ای...خب اخه دختر دزدم باشه...نمیاد تو روت بگه سلام من اقا دزدم....
خاک رس تو سرت انالی...
دل و زدم به دریا و سرکی پشت درخت کشیدم...
هیچی نبود....
یعنی گنجشک بودهههه؟؟؟!!
صدا از سمت دیگم اومد...
اب دهنمو قورت دادم و رفتم...
-اگه فک...فک میکنی شوخیه بامزه ایه...به...بهتره بدونی...سخت در اشتباه...اشتباهیی..حالا بیا بیرون...
اصلا کار جالبی نیست....
رفتم نزدیک و پردیم پشت درخت و گفتم:
-پخخخخخخخخخ...گیر افتادی...
ولی چیزی نبود...
-هوووف...دیوونه شدی انا...برو تو تا کارت به تیمارستان نکشیده...
اومدم برم که چشمم خورد بهش...
ای جووونم چ بانمککهههه
یه گربه ملوس مشکی...که با چشمای سبزش نگاهم میکرد....
خیس شده بود بیچاره...
رو دوزانو نشیتم...
دستمو بردم سمتش تا بگیرمش..
اول ترسیدم نکنه چنگ بزنه...ولی نه...اخه این گربه دلش میاد...عژیژم...
-بیا پیشی کوشولو...بیا...
اروم گرفتمش....
-چقدر تو نرمییییی....
اونم با چشمای سبزش خیره نگاهم میکرد...
یکم دقت کردم...انگار چشماش پر از حرف بود..
با صدای شهین خانم هواسمو جمع کردم...
-آنااااا....انا مادر کجایی...؟؟!
بلند شدم..
-اینجام شهین خانم الان میام...
و بدو رفتم به طرف خونه....
با فکر توسرم با ترس ایستادم...استرس ناجوری گرفتم... #حقیقت_رویایی🌙 🌹
نظر فراموش نشه😉 😊
۱۱.۱k
۰۶ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.