پارت ۱۹۷ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۹۷ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
با دیدن بابا جون رفتم سمتش و دست دادم.
_باباجونم چطوره؟
خندید و گفت:
_سرم داره می ترکه..از دست این خواهر و برادر!
لبمو آویزون کردم و گفتم:
_بمیرم الهی..
_خدانکنه دخترم..تو چطوری؟
_بد نیستم..می گذرونم.
_قهرید؟
خندیدم و گفتم:
_آره..شما از کجا فهمیدی؟
_چون قبل اینکه ببینیش اومدی پیش من.
اخمام رفت تو هم و گفتم :
_دلم می خواد یه کاری کنم که حرصش بگیره شدید..
یهو جرقه ای به ذهنم رسید.
رفتم پیش آزیتا جون و گفتم:
_می شه امشب من شامو درست کنم؟
با لبخند گفت:
_باشه عزیزم..می خوای کمکت کنم؟
_نه دیگه امشب شما استراحت کنید..
سری تکون داد و گفت:
_برم امم یوجیبو بخونم که چیزیمون نشه یه وقت.
بلند قهقه زدم طوری که نیما بشنوه و از اون اتاق کوفتی بیاد بیرون.
با نیومدن نیما تموم وجودم یخ زد..لعنتی به خودم فرستادم و با درست کردن غذا خودمو مشغول کردم.
_حیف ما دخترا..حیف واقعا..بی لیاقتای نکبت..کارت به ما میوفته آقا نیما..
با لمس شدن کمرم جیغ خفه ای کشیدم.
برگشتم که با در قابلمه بکوبم تو سر کسی که همچین غلطی کرده که با دیدن نیما دلم خون تر شد.
اومدی منت کشی..؟ بشین تا آشتی کنم..
با دلخوری نگاهش کردم و در قابلمه رو آوردم پایین.
صورتشو آروم چسبوند به گونه ام.
متعجب پرسیدم:
_چیکار می کنی؟
_هیس..دلم تنگ شده بود..
پورخندی زدم و گفتم:
_از زنگ و پیامات معلوم بود.
_دلتنگ شدی نیاز ؟
خیلی دلتنگ شده بودم اما با نهایت پررویی گفتم:
_من واسه دیدن باباجون و آزیتا جون اومدم.. الانم مزاحم آشپزیم نشو!
اخم کرد و بیشتر به خودش منو چسبوند.
_نیاز؟دلخوری عشقم..
سری به نشانه ی نفی تکون دادم و گفتم:
_بی خیال..
_آره یا نه؟
یه کم هلش دادم و مشغول درست کردن شدم.
**
بوی خوش قرمه سبزی تموم خونه رو فرا گرفته بود..
سفره رو با کمک هم دیگه انداختیم و با باز شدن در برنگشتم و ببینم کیه..چون می دونستم نیماس.
بابا رو صدا کردم و نیما ام بعد از چند دقیقه با لباسای راحتی کنار منو آزیتا جون نشست.
یه لحظه چشم تو چشم شدیم اما سریع نگاهمونو پس گرفتیم..
چشمای خمارش خمار تر شده بود و خبر از خستگیش می داد..
بشین که سوپرایز دارم واست آقا..
بدون اینکه نگاهش کنم شروع به خوردن شام کردم.
زیر چشمی نگاش کردم..کارد می زدی خونش در نمیومد..
با اخم از جاش بلند شد و رفت سمت آشپزخونه و بعد از چند دقیقه با یه گوجه برگشت.
سعی کردم جلوی خندیدنمو بگیرم..تا حدودی موفق شدم.
با اخم و صورتی که از خشم قرمز شده بود..گوجه رو با چاقو روی برنجش خرد کرد.
لبخند پیروزمندانمو زدم و ادامه دادم.
باباجون بعد از تموم شدن غذاش گفت:
_دست پختت عالیه عروس گلم.
با لبخند گرمی گفتم:
_نوش جونتون باباجون..
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان
با دیدن بابا جون رفتم سمتش و دست دادم.
_باباجونم چطوره؟
خندید و گفت:
_سرم داره می ترکه..از دست این خواهر و برادر!
لبمو آویزون کردم و گفتم:
_بمیرم الهی..
_خدانکنه دخترم..تو چطوری؟
_بد نیستم..می گذرونم.
_قهرید؟
خندیدم و گفتم:
_آره..شما از کجا فهمیدی؟
_چون قبل اینکه ببینیش اومدی پیش من.
اخمام رفت تو هم و گفتم :
_دلم می خواد یه کاری کنم که حرصش بگیره شدید..
یهو جرقه ای به ذهنم رسید.
رفتم پیش آزیتا جون و گفتم:
_می شه امشب من شامو درست کنم؟
با لبخند گفت:
_باشه عزیزم..می خوای کمکت کنم؟
_نه دیگه امشب شما استراحت کنید..
سری تکون داد و گفت:
_برم امم یوجیبو بخونم که چیزیمون نشه یه وقت.
بلند قهقه زدم طوری که نیما بشنوه و از اون اتاق کوفتی بیاد بیرون.
با نیومدن نیما تموم وجودم یخ زد..لعنتی به خودم فرستادم و با درست کردن غذا خودمو مشغول کردم.
_حیف ما دخترا..حیف واقعا..بی لیاقتای نکبت..کارت به ما میوفته آقا نیما..
با لمس شدن کمرم جیغ خفه ای کشیدم.
برگشتم که با در قابلمه بکوبم تو سر کسی که همچین غلطی کرده که با دیدن نیما دلم خون تر شد.
اومدی منت کشی..؟ بشین تا آشتی کنم..
با دلخوری نگاهش کردم و در قابلمه رو آوردم پایین.
صورتشو آروم چسبوند به گونه ام.
متعجب پرسیدم:
_چیکار می کنی؟
_هیس..دلم تنگ شده بود..
پورخندی زدم و گفتم:
_از زنگ و پیامات معلوم بود.
_دلتنگ شدی نیاز ؟
خیلی دلتنگ شده بودم اما با نهایت پررویی گفتم:
_من واسه دیدن باباجون و آزیتا جون اومدم.. الانم مزاحم آشپزیم نشو!
اخم کرد و بیشتر به خودش منو چسبوند.
_نیاز؟دلخوری عشقم..
سری به نشانه ی نفی تکون دادم و گفتم:
_بی خیال..
_آره یا نه؟
یه کم هلش دادم و مشغول درست کردن شدم.
**
بوی خوش قرمه سبزی تموم خونه رو فرا گرفته بود..
سفره رو با کمک هم دیگه انداختیم و با باز شدن در برنگشتم و ببینم کیه..چون می دونستم نیماس.
بابا رو صدا کردم و نیما ام بعد از چند دقیقه با لباسای راحتی کنار منو آزیتا جون نشست.
یه لحظه چشم تو چشم شدیم اما سریع نگاهمونو پس گرفتیم..
چشمای خمارش خمار تر شده بود و خبر از خستگیش می داد..
بشین که سوپرایز دارم واست آقا..
بدون اینکه نگاهش کنم شروع به خوردن شام کردم.
زیر چشمی نگاش کردم..کارد می زدی خونش در نمیومد..
با اخم از جاش بلند شد و رفت سمت آشپزخونه و بعد از چند دقیقه با یه گوجه برگشت.
سعی کردم جلوی خندیدنمو بگیرم..تا حدودی موفق شدم.
با اخم و صورتی که از خشم قرمز شده بود..گوجه رو با چاقو روی برنجش خرد کرد.
لبخند پیروزمندانمو زدم و ادامه دادم.
باباجون بعد از تموم شدن غذاش گفت:
_دست پختت عالیه عروس گلم.
با لبخند گرمی گفتم:
_نوش جونتون باباجون..
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان
۹.۱k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.