"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی با پسر داییت گرم میگیری و....🐢🍩پارت دوم:////
سویون{کلافه پتو رو از روی خودم کنار زدم و به سمت اتاق کار تهیونگ رفتم...با ندیدنش بغض کرده از اتاق خارج شدم که با صدای تلویزیون به طرف کاناپه دویدم... با دیدن تهیونگ که رو کاناپه خوابیده و کانال های تلویزیون رو عوض می کرد...رفتم روبه روش و جلوش زانو زدم که با نگاه سردی که بهم انداخت اشک تو چشمام جمع شد... ته... تهیونگا میشه بیای... بیای پیشم بغلم کنی؟ *بغض صگی
تهیونگ{اینجا راحتم برو تو اتاق عروسکت رو بغل کن بخواب*سرد...بدون اینکه منتظر جوابش باشم تلویزیون رو خاموش کردم و مچم رو روی پیشونیم گذاشتم...کمی مکث کرد و دماغش رو بالا کشید و با گفتن شب بخیر کوتاه و ارومی رفت تو اتاق... دلم نمیخواست اینجوری باهاش حرف بزنم و ناراحتش کنم ولی اون حق نداشت اینقدر به اون پسره نزدیک بشه...با صدای هق هقی که از اتاق اومد چشمام رو بهم فشردم و سعی کردم نادیدش بگیرم.
*صبح ساعت 10:21*
سویون{با تابیدن نور تو صورتم چشمام رو باز کردم رو تخت نشستم با دیدن جای خالی تهیونگ اتفاقات دیشب یادم اومد و لب گذیدم...بعد از انجام کارای شخصی رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن صبحونه... بعد از اتمام کارم تهیونگ رو بیدار کردم که با چشمای خمار ذول زد بهم... تهیونگی بلند شو بیا صبحونه بخوریم*لبخند
تهیونگ{نمیخوام خودت بخور*سرد و صدای دورگه
سویون{با گفتن این حرفش تمام ذوقم کور شد با لبای ورچییده رفتم تو اتاق و زانوهام رو بغل کردم.
تهیونگ{با صدای پارس یونتان چشمام رو باز کردم و رو کاناپه نشستم...سکوت عجیبی خونه رو در بر گرفته بود و این نگرانم می کرد...سمت آشپزخونه چرخیدم ولی با ندیدن سویون شکه شدم...با بیا آوردن اتفاق صبح لعنتی به خودم فرستادم و به سمت حموم رفتم.
*30 دقیقه بعد*
تهیونگ{درحالی که با حوله موهام رو خشک میکردم از حموم خارج شدم...همینکه یونتان منو دید به طرفم دوید و شلوارم رو کشید به سمت پله ها... اوففف حتما باز سویون اسباب بازیش رو برداشته به سمت اتاق رفتم که......
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
وقتی با پسر داییت گرم میگیری و....🐢🍩پارت دوم:////
سویون{کلافه پتو رو از روی خودم کنار زدم و به سمت اتاق کار تهیونگ رفتم...با ندیدنش بغض کرده از اتاق خارج شدم که با صدای تلویزیون به طرف کاناپه دویدم... با دیدن تهیونگ که رو کاناپه خوابیده و کانال های تلویزیون رو عوض می کرد...رفتم روبه روش و جلوش زانو زدم که با نگاه سردی که بهم انداخت اشک تو چشمام جمع شد... ته... تهیونگا میشه بیای... بیای پیشم بغلم کنی؟ *بغض صگی
تهیونگ{اینجا راحتم برو تو اتاق عروسکت رو بغل کن بخواب*سرد...بدون اینکه منتظر جوابش باشم تلویزیون رو خاموش کردم و مچم رو روی پیشونیم گذاشتم...کمی مکث کرد و دماغش رو بالا کشید و با گفتن شب بخیر کوتاه و ارومی رفت تو اتاق... دلم نمیخواست اینجوری باهاش حرف بزنم و ناراحتش کنم ولی اون حق نداشت اینقدر به اون پسره نزدیک بشه...با صدای هق هقی که از اتاق اومد چشمام رو بهم فشردم و سعی کردم نادیدش بگیرم.
*صبح ساعت 10:21*
سویون{با تابیدن نور تو صورتم چشمام رو باز کردم رو تخت نشستم با دیدن جای خالی تهیونگ اتفاقات دیشب یادم اومد و لب گذیدم...بعد از انجام کارای شخصی رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن صبحونه... بعد از اتمام کارم تهیونگ رو بیدار کردم که با چشمای خمار ذول زد بهم... تهیونگی بلند شو بیا صبحونه بخوریم*لبخند
تهیونگ{نمیخوام خودت بخور*سرد و صدای دورگه
سویون{با گفتن این حرفش تمام ذوقم کور شد با لبای ورچییده رفتم تو اتاق و زانوهام رو بغل کردم.
تهیونگ{با صدای پارس یونتان چشمام رو باز کردم و رو کاناپه نشستم...سکوت عجیبی خونه رو در بر گرفته بود و این نگرانم می کرد...سمت آشپزخونه چرخیدم ولی با ندیدن سویون شکه شدم...با بیا آوردن اتفاق صبح لعنتی به خودم فرستادم و به سمت حموم رفتم.
*30 دقیقه بعد*
تهیونگ{درحالی که با حوله موهام رو خشک میکردم از حموم خارج شدم...همینکه یونتان منو دید به طرفم دوید و شلوارم رو کشید به سمت پله ها... اوففف حتما باز سویون اسباب بازیش رو برداشته به سمت اتاق رفتم که......
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
۶۳.۳k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.