پارت اول رمان "عشق دختر یخی"
پارت اول رمان "عشق دختر یخی"
در دل شب، وقتی که ستارهها در آسمان میدرخشیدند و نسیم خنکی از میان درختان میگذشت، آسا در اتاقش نشسته بود و به پنجره خیره شده بود. او همیشه احساس میکرد که در دنیای خودش محبوس است، دنیایی که هیچکس نمیتوانست به آن وارد شود. طلسمی که بر او حاکم بود، او را از عشق دور کرده بود. او هرگز نمیتوانست عاشق شود، مگر اینکه نیمه گمشدهاش را پیدا کند. اما آیا او واقعاً وجود داشت؟
در همین حین، کایران در دنیای جادویی خود، در حال برنامهریزی برای انتقام از کسانی بود که مادرش را از او گرفتند. او با چشمان تیره و جذابش، به دنیای تاریک مافیا قدم گذاشته بود. کایران میدانست که برای رسیدن به هدفش، باید از هر ابزاری استفاده کند. اما در دلش، یک حس عمیق و ناشناخته وجود داشت که او را به سمت آسا میکشید.
سیران، رفیق صمیمی کایران، به او گفت: "باید با او ملاقات کنی. او میتواند به تو کمک کند." کایران با تردید به او نگاه کرد. "چطور میتوانم به او نزدیک شوم؟"
در سوی دیگر، لیانا، رفیق صمیمی آسا، به او گفت: "تو باید با کایران ملاقات کنی. او کسی است که میتواند زندگیات را تغییر دهد." آسا با نگرانی به او نگاه کرد. "اما من نمیتوانم عاشق شوم..."
این دو جوان، هر کدام در دنیای خودشان، در جستجوی چیزی بودند که نمیدانستند چیست. آیا سرنوشت آنها را به هم خواهد رساند؟ آیا عشق میتواند بر طلسمها غلبه کند؟
به زودی، دنیای آنها به هم گره خواهد خورد و داستانی آغاز خواهد شد که هیچکس انتظارش را نداشت...
---
لایک و کامنت فراموش نشه 😘
در دل شب، وقتی که ستارهها در آسمان میدرخشیدند و نسیم خنکی از میان درختان میگذشت، آسا در اتاقش نشسته بود و به پنجره خیره شده بود. او همیشه احساس میکرد که در دنیای خودش محبوس است، دنیایی که هیچکس نمیتوانست به آن وارد شود. طلسمی که بر او حاکم بود، او را از عشق دور کرده بود. او هرگز نمیتوانست عاشق شود، مگر اینکه نیمه گمشدهاش را پیدا کند. اما آیا او واقعاً وجود داشت؟
در همین حین، کایران در دنیای جادویی خود، در حال برنامهریزی برای انتقام از کسانی بود که مادرش را از او گرفتند. او با چشمان تیره و جذابش، به دنیای تاریک مافیا قدم گذاشته بود. کایران میدانست که برای رسیدن به هدفش، باید از هر ابزاری استفاده کند. اما در دلش، یک حس عمیق و ناشناخته وجود داشت که او را به سمت آسا میکشید.
سیران، رفیق صمیمی کایران، به او گفت: "باید با او ملاقات کنی. او میتواند به تو کمک کند." کایران با تردید به او نگاه کرد. "چطور میتوانم به او نزدیک شوم؟"
در سوی دیگر، لیانا، رفیق صمیمی آسا، به او گفت: "تو باید با کایران ملاقات کنی. او کسی است که میتواند زندگیات را تغییر دهد." آسا با نگرانی به او نگاه کرد. "اما من نمیتوانم عاشق شوم..."
این دو جوان، هر کدام در دنیای خودشان، در جستجوی چیزی بودند که نمیدانستند چیست. آیا سرنوشت آنها را به هم خواهد رساند؟ آیا عشق میتواند بر طلسمها غلبه کند؟
به زودی، دنیای آنها به هم گره خواهد خورد و داستانی آغاز خواهد شد که هیچکس انتظارش را نداشت...
---
لایک و کامنت فراموش نشه 😘
۱.۳k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.