پارت دوم رمان "عشق دختر یخی"
پارت دوم رمان "عشق دختر یخی"
چند روز بعد، آسا در کافهای کوچک و دنج نشسته بود. بوی قهوه تازه و صدای آرام موسیقی، او را به آرامش دعوت میکرد. اما در دلش، اضطراب و نگرانی موج میزد. او نمیتوانست از فکر کایران و ملاقات احتمالیاش بیرون بیاید. آیا او واقعاً میتوانست با کسی که به دنیای تاریک مافیا تعلق دارد، ارتباط برقرار کند؟
در همین حال، کایران در یک جلسه مهم با اعضای مافیا نشسته بود. او به دقت به صحبتهای دیگران گوش میداد، اما ذهنش در جایی دیگر بود. سیران به او گفت: "باید به کافهای که آسا در آن کار میکند بروی. این تنها راهی است که میتوانی او را ببینی." کایران با تردید سرش را تکان داد. "اگر او از من بترسد چه؟"
سیران با لبخندی گفت: "نگران نباش. تو فقط باید خودت باشی. او به تو نیاز دارد." کایران تصمیمش را گرفت. او باید با آسا ملاقات میکرد.
آسا در کافه به ساعتش نگاه کرد. زمان به آرامی میگذشت و او هنوز هم نگران بود. ناگهان در کافه باز شد و کایران با ظاهری جذاب و خشن وارد شد. قلب آسا به تپش افتاد. او نمیتوانست از نگاهش چشم بردارد. کایران به سمت او آمد و با صدای عمیقش گفت: "آسا، میتوانم با تو صحبت کنم؟"
آسا کمی ترسیده بود، اما در عین حال کنجکاو. "بله، البته." آنها در گوشهای از کافه نشسته و به هم نگاه کردند. کایران گفت: "من به دنبال انتقام هستم، اما احساس میکنم که تو میتوانی به من کمک کنی."
آسا با تردید پرسید: "چطور؟ من فقط یک دختر عادی هستم." کایران با نگاهی جدی گفت: "تو خاصی. من میدانم که تو میتوانی به من کمک کنی تا نیمه گمشدهات را پیدا کنی."
آسا با تعجب به او نگاه کرد. آیا او واقعاً میدانست که چه چیزی در دلش میگذرد؟ آیا این ملاقات میتوانست سرنوشت آنها را تغییر دهد؟
در این لحظه، آسا و کایران هر دو در دنیای جدیدی قدم گذاشتند، دنیایی که پر از چالشها و احساسات ناشناخته بود. آیا آنها میتوانستند بر موانع پیش رو غلبه کنند و عشق را پیدا کنند؟
---
لایک و کامنت فراموش نشه 😘
چند روز بعد، آسا در کافهای کوچک و دنج نشسته بود. بوی قهوه تازه و صدای آرام موسیقی، او را به آرامش دعوت میکرد. اما در دلش، اضطراب و نگرانی موج میزد. او نمیتوانست از فکر کایران و ملاقات احتمالیاش بیرون بیاید. آیا او واقعاً میتوانست با کسی که به دنیای تاریک مافیا تعلق دارد، ارتباط برقرار کند؟
در همین حال، کایران در یک جلسه مهم با اعضای مافیا نشسته بود. او به دقت به صحبتهای دیگران گوش میداد، اما ذهنش در جایی دیگر بود. سیران به او گفت: "باید به کافهای که آسا در آن کار میکند بروی. این تنها راهی است که میتوانی او را ببینی." کایران با تردید سرش را تکان داد. "اگر او از من بترسد چه؟"
سیران با لبخندی گفت: "نگران نباش. تو فقط باید خودت باشی. او به تو نیاز دارد." کایران تصمیمش را گرفت. او باید با آسا ملاقات میکرد.
آسا در کافه به ساعتش نگاه کرد. زمان به آرامی میگذشت و او هنوز هم نگران بود. ناگهان در کافه باز شد و کایران با ظاهری جذاب و خشن وارد شد. قلب آسا به تپش افتاد. او نمیتوانست از نگاهش چشم بردارد. کایران به سمت او آمد و با صدای عمیقش گفت: "آسا، میتوانم با تو صحبت کنم؟"
آسا کمی ترسیده بود، اما در عین حال کنجکاو. "بله، البته." آنها در گوشهای از کافه نشسته و به هم نگاه کردند. کایران گفت: "من به دنبال انتقام هستم، اما احساس میکنم که تو میتوانی به من کمک کنی."
آسا با تردید پرسید: "چطور؟ من فقط یک دختر عادی هستم." کایران با نگاهی جدی گفت: "تو خاصی. من میدانم که تو میتوانی به من کمک کنی تا نیمه گمشدهات را پیدا کنی."
آسا با تعجب به او نگاه کرد. آیا او واقعاً میدانست که چه چیزی در دلش میگذرد؟ آیا این ملاقات میتوانست سرنوشت آنها را تغییر دهد؟
در این لحظه، آسا و کایران هر دو در دنیای جدیدی قدم گذاشتند، دنیایی که پر از چالشها و احساسات ناشناخته بود. آیا آنها میتوانستند بر موانع پیش رو غلبه کنند و عشق را پیدا کنند؟
---
لایک و کامنت فراموش نشه 😘
۱.۵k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.