پارت سوم رمان "عشق دختر یخی"
پارت سوم رمان "عشق دختر یخی"
آسا و کایران در کافه نشسته بودند و سکوتی سنگین بینشان حاکم بود. آسا نمیتوانست احساساتش را کنترل کند. او از یک سو به جذابیت کایران و از سوی دیگر به دنیای تاریک او فکر میکرد. کایران، با چشمان تیرهاش، به او خیره شده بود و به نظر میرسید که در حال خواندن افکارش است.
"چرا به من نیاز داری؟" آسا بالاخره پرسید. "من نمیتوانم به تو کمک کنم." کایران با صدای عمیقش گفت: "تو تنها کسی هستی که میتواند به من نشان دهد چگونه میتوانم از این دنیای تاریک فرار کنم. من به عشق نیاز دارم، اما نمیدانم چگونه آن را پیدا کنم."
آسا با تردید به او نگاه کرد. "عشق؟ من هیچوقت نمیتوانم عاشق شوم. طلسمی بر من حاکم است." کایران با تعجب پرسید: "طلسم؟ چه نوع طلسمی؟"
آسا نفس عمیقی کشید و داستانش را برای کایران تعریف کرد. او از طلسمی گفت که از زمان کودکی بر او حاکم بود و او را از عشق واقعی دور میکرد. کایران با دقت به او گوش میداد و در دلش احساس همدردی میکرد. او میدانست که آسا چه درد و رنجی را تحمل کرده است.
"شاید من بتوانم به تو کمک کنم تا این طلسم را بشکنی." کایران گفت. "من در دنیای جادوگری بزرگ شدهام و میدانم که چگونه میتوان با طلسمها مقابله کرد." آسا با حیرت به او نگاه کرد. "واقعاً؟"
کایران با نگاهی جدی گفت: "بله، اما این کار آسان نخواهد بود. ما باید با هم کار کنیم و به یکدیگر اعتماد کنیم." آسا احساس کرد که قلبش به تپش افتاده است. آیا او میتوانست به کایران اعتماد کند؟
در همین حین، لیانا به کافه وارد شد و با دیدن آسا و کایران در کنار هم، لبخندی بر لبش نشاند. او به سمت آنها رفت و گفت: "سلام! چه خبر؟ به نظر میرسد که شما دو نفر در حال برنامهریزی هستید!" آسا با لبخند به او نگاه کرد و کایران نیز با نگاهی ملایم گفت: "ما در حال صحبت درباره یک پروژه مشترک هستیم."
لیانا با کنجکاوی به آسا نگاه کرد و گفت: "این عالی است! من میتوانم به شما کمک کنم." آسا با خوشحالی به لیانا نگاه کرد. "واقعاً؟"
کایران با نگاهی جدی گفت: "ما به هر کمکی نیاز داریم. این یک سفر خطرناک خواهد بود." لیانا با اعتماد به نفس گفت: "من همیشه در کنار شما هستم. ما میتوانیم بر هر چالشی غلبه کنیم."
آسا و کایران به هم نگاه کردند و در دلشان امیدی تازه شکل گرفت. آیا آنها میتوانستند بر طلسمها و چالشهای پیش رو غلبه کنند و عشق را پیدا کنند؟
---
لایک و کامنت فراموش نشه 😘
آسا و کایران در کافه نشسته بودند و سکوتی سنگین بینشان حاکم بود. آسا نمیتوانست احساساتش را کنترل کند. او از یک سو به جذابیت کایران و از سوی دیگر به دنیای تاریک او فکر میکرد. کایران، با چشمان تیرهاش، به او خیره شده بود و به نظر میرسید که در حال خواندن افکارش است.
"چرا به من نیاز داری؟" آسا بالاخره پرسید. "من نمیتوانم به تو کمک کنم." کایران با صدای عمیقش گفت: "تو تنها کسی هستی که میتواند به من نشان دهد چگونه میتوانم از این دنیای تاریک فرار کنم. من به عشق نیاز دارم، اما نمیدانم چگونه آن را پیدا کنم."
آسا با تردید به او نگاه کرد. "عشق؟ من هیچوقت نمیتوانم عاشق شوم. طلسمی بر من حاکم است." کایران با تعجب پرسید: "طلسم؟ چه نوع طلسمی؟"
آسا نفس عمیقی کشید و داستانش را برای کایران تعریف کرد. او از طلسمی گفت که از زمان کودکی بر او حاکم بود و او را از عشق واقعی دور میکرد. کایران با دقت به او گوش میداد و در دلش احساس همدردی میکرد. او میدانست که آسا چه درد و رنجی را تحمل کرده است.
"شاید من بتوانم به تو کمک کنم تا این طلسم را بشکنی." کایران گفت. "من در دنیای جادوگری بزرگ شدهام و میدانم که چگونه میتوان با طلسمها مقابله کرد." آسا با حیرت به او نگاه کرد. "واقعاً؟"
کایران با نگاهی جدی گفت: "بله، اما این کار آسان نخواهد بود. ما باید با هم کار کنیم و به یکدیگر اعتماد کنیم." آسا احساس کرد که قلبش به تپش افتاده است. آیا او میتوانست به کایران اعتماد کند؟
در همین حین، لیانا به کافه وارد شد و با دیدن آسا و کایران در کنار هم، لبخندی بر لبش نشاند. او به سمت آنها رفت و گفت: "سلام! چه خبر؟ به نظر میرسد که شما دو نفر در حال برنامهریزی هستید!" آسا با لبخند به او نگاه کرد و کایران نیز با نگاهی ملایم گفت: "ما در حال صحبت درباره یک پروژه مشترک هستیم."
لیانا با کنجکاوی به آسا نگاه کرد و گفت: "این عالی است! من میتوانم به شما کمک کنم." آسا با خوشحالی به لیانا نگاه کرد. "واقعاً؟"
کایران با نگاهی جدی گفت: "ما به هر کمکی نیاز داریم. این یک سفر خطرناک خواهد بود." لیانا با اعتماد به نفس گفت: "من همیشه در کنار شما هستم. ما میتوانیم بر هر چالشی غلبه کنیم."
آسا و کایران به هم نگاه کردند و در دلشان امیدی تازه شکل گرفت. آیا آنها میتوانستند بر طلسمها و چالشهای پیش رو غلبه کنند و عشق را پیدا کنند؟
---
لایک و کامنت فراموش نشه 😘
۱.۵k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.